کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سِفت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم ، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است . محصول آن غلات ، پنبه ، بنشن ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
-
سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
-
سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ س َ ف ِ / س ِ ] (ع اِ) طعام بی برکت . (منتهی الارب ). || قیر که در خنور و کشتی مالند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ س ِ ] (ص ) سطبر و غلیظ. (برهان ) (غیاث ).
-
سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ س ُ ] (اِ) اوستا «سوپتی » (شانه ) پهلوی «سوفت » پارسی باستان «سوپتی » (شانه ) شغنی «سیود» سریکلی «سود» سنگلیچی «سیود» آلبانی «سوپ » . و رجوع کنید به گریرسن 94. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کتف . (برهان ) (رشیدی ). کتف و دوش . (غیاث ) (جها...
-
سفط
لغتنامه دهخدا
سفط. [ س َ ] (ع مص ) جوانمرد و پاکیزه نفس گردیدن . (اقرب الموارد) (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
سفط
لغتنامه دهخدا
سفط. [ س َ ف َ ] (ع اِ) جامه دان که بر شکل جوال یا مانند کدوی خشک میان تهی باشد. ج ، اسفاط. (از آنندراج ) (منتهی الارب ). سبد جامه . (دهار) : پس هرمز دست خویش ببرید و بسفطی اندرنهاد و سوی شاپور فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اندر آن خواسته یکی ...
-
سفة
لغتنامه دهخدا
سفة. [ س ُف ْ ف َ ] (ع اِ) آوندی از برگ خرما مقدار زنبیل ، یا آوندی از برگ خرما. || یک مشت از پست . || موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند. || داروی کوفته ٔ بیخته ٔ معجون ناکرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبةالبقره که تا امروز باقی است . (معجم البلدان ).
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن : در صفتت گنگ فرومانده ای...
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف ِت ت ] (ع ص ) مرد توانا[ ی ] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ ی ] درشت خلقت . (منتهی الارب ). رجوع به صفتات و صفتان شود.
-
صفة
لغتنامه دهخدا
صفة. [ ] (اِخ ) (برج کشیک ) یکی از شهرهای کنعانیان است که بعد از مغلوبی مخروب گشت . (سفر اعداد 21:3 سفر داوران 1:17). و مجدداً آباد شده حرمه خوانده شد. (اول سموئیل 30:30). و یکی از شهرهای یهود است که در جنوب واقع و به شمعونیان داده شد. (صحیفه ٔ یوشع ...
-
صفة
لغتنامه دهخدا
صفة. [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . وصف . صَوَر. مَثَل . (منتهی الارب ). || (اِ) نشان . (مهذب الاسماء). || چگونگی . چونی . نعت . ||...
-
صفة
لغتنامه دهخدا
صفة. [ ص ُف ْ ف َ ] (ع اِ) نشستنگاه سوار از زین اسب . (مهذب الاسماء). زین پوش . (مجمل اللغه ). مِدرَعَة. (منتهی الارب ).- صفةالدار ؛ پیش دالان . (منتهی الارب ). || ایوان مسقف . ایوان . بهو. سقف دار. بشکم : شه جم بر آن صفه رفتش ز راه بیاسود لختی در آن...
-
جستوجو در متن
-
ده مر
لغتنامه دهخدا
ده مر. [ دَه ْ م َ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ سفت بافته را گویند و ده مر عبارت از آن است که تانی آن پانصد تان باشدو پارچه ٔ ده مر سفت بافته است . (لغت محلی شوشتر).