کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوزنکوب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سوزن
لغتنامه دهخدا
سوزن . [ زَ ] (اِ) سانسکریت «سوسی » (سوزن ). «هوبشمان ص 755». قیاس کنید با اوستا «سوکا» (سوزن )، پهلوی «سوکن » ، پازند «سوزن »، «سوزن » ، کردی «شوزهین »، «بزهوزهین »، «سوزهین » ، استی عاریتی و دخیل «سژین »، «سوژین » ، بلوچی «سوسین »، «سیسین ، سیشین ،...
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (اِ) مقدار سه رطل . (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل . (یادداشت ایضاً).
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (اِخ ) قومی در افریقای شمالی که در نزدیک مصر سکونت داشتند. (قاموس کتاب مقدس ).
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (اِمص ) ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند. (برهان ). ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند. (آنندراج ). صدمه و ضربه و لطمه و ضرب . (ناظم الاطباء). ضربت ...
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (ع اِ) دلو. دلوچه ای که برای دوشیدن گاو و گوسفند و جز اینها به کار برند. (از دزی ج 2).
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (ع مص ) آب خوردن به کوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن . (ناظم الاطباء).
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . (معرب ، اِ) کوزه ٔ بی دسته . (ترجمان القرآن ). کوزه ٔ بی دسته یا بی خرطوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله . (از اقرب الموارد). کوزه ٔ آبخوری بی دسته و بی لوله . (ناظم الاطباء). ج ، اکواب . (منتهی الارب ) (...
-
کوب
لغتنامه دهخدا
کوب . [ ک َ وَ ] (ع اِمص ) باریکی گردن . || کلانی سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
سوزن زدن
لغتنامه دهخدا
سوزن زدن . [ زَ زَ دَ ] (مص مرکب ) فروبردن سوزن در... (یادداشت بخط مؤلف ). || دوختن . بشغل خیاطی مشغول بودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || با سرنگ مایعی را در بدن فروکردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
سوزن عیسی
لغتنامه دهخدا
سوزن عیسی . [ زَ ن ِ سا ] (اِخ ) گویند: وقتی که عیسی علیه السلام را به آسمان می بردند سوزنی همراه داشت . چون بفلک چهارم رسید ملائکه خواستند که بالاتر برند. امر شد که جستجو کنند تا علائق دنیا چه همراه دارد. چون دیدند سوزنی و کاسه ای شکسته داشت فرمان ر...
-
سوزن بال
لغتنامه دهخدا
سوزن بال . [ زَ ] (اِ مرکب ) بچه مرغی که پرهای نوبرآورد و آن پرها بعینه مثل سوزن و خار باشد و آنراسیخ پر نیز گویند. (آنندراج ) (از غیاث ) : به مرغانی که سوزن بال دیده که جز اشک شرر دانه نچیده .حکیم زلالی (از آنندراج ).
-
سوزن بان
لغتنامه دهخدا
سوزن بان . [ زَ ] (ص مرکب ) آنکه سوزن راه آهن را نگهبانی کند. آنکه در راه آهن بر سر دو راهی یا ایستگاه موظف است ریلها را برای عبور قطار وصل یا قطع کند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
سوزن پر
لغتنامه دهخدا
سوزن پر. [ زَ پ َ ] (اِ مرکب ) رجوع به سوزن بال شود : دیده از او بیضه ٔ سوزن پر است بخیه زن جامه ٔ خشک و تر است .سالک قزوینی (از آنندراج ).
-
سوزن زده
لغتنامه دهخدا
سوزن زده . [ زَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) چیزی که بسوزن سوراخ سوراخ کرده شده باشد. (آنندراج ) : صفحه ٔ آینه را کاغذ سوزن زده کردتا چه با سینه ٔ مجروح کندمژگانش .صائب (از آنندراج ).
-
سوزن زن
لغتنامه دهخدا
سوزن زن . [ زَ زَ ] (نف مرکب ) از مصدر سوزن زدن . رجوع به سوزن زدن شود.