کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوار سبک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کشتی سوار
لغتنامه دهخدا
کشتی سوار. [ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه در کشتی نشسته و در دریا مسافرت می کند. (ناظم الاطباء) : بزور عقل نتوان شد حریف عشق بی پرواعنان در قبضه ٔ دریا بود کشتی سواران را.ناصر علی (از آنندراج ).
-
کهنه سوار
لغتنامه دهخدا
کهنه سوار. [ ک ُ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سوار مجرب . سوار آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || بهادر نامدار و مشهور. (ناظم الاطباء). کهنه کار در جنگ . جنگ آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || سرآمد پهلوانان . (آنندراج ) : ای تا ابد از کهنه سواران...
-
گردون سوار
لغتنامه دهخدا
گردون سوار. [ گ َ س َ ] (ص مرکب ) مسافر در آسمانها. (ناظم الاطباء) : نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمدکه عیسی ازره افتادگی گردون سوار آمد.صائب (از آنندراج ).
-
نی سوار
لغتنامه دهخدا
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دیدکه باشد مصاف داروز نی ستور دید که در ره غبار کرد. خاقانی .نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند ...
-
نیزه سوار
لغتنامه دهخدا
نیزه سوار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ س َ ] (ص مرکب ) این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظه ٔ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژه ٔ نیزه گذار شود : از آن پس به منذر چنین گفت شاه که اسبان این نیزه داران بخواه ...ب...
-
نیک سوار
لغتنامه دهخدا
نیک سوار. [ س َ ] (ص مرکب ) فارس . سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود.
-
یک سوار
لغتنامه دهخدا
یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست . (ناظم الاطباء). تک سواره . سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستق...
-
یکه سوار
لغتنامه دهخدا
یکه سوار. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) یک سوار. یک سواره . کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج ). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری . (یادداشت مؤلف ). شهسوار. ...
-
ابن سوار
لغتنامه دهخدا
ابن سوار. [ اِ ن ُ س ِ ] (اِخ ) رجوع به ابوعلی بن سوار شود.
-
چابک سوار
لغتنامه دهخدا
چابک سوار. [ ب ُ س َ ] (ص مرکب ) سوارکار. ماهر و چالاک در سواری . رایض و سوقان دهنده ٔ اسب : به میدان دین اندر، اسب سخن رااگر خوب چابکسواری بگردان . ناصرخسرو.ازینست جانت ز دانش پیاده از این تو به تن جلد و چابکسواری . ناصرخسرو.وولید سخت عظیم چابک سوار...
-
چاپک سوار
لغتنامه دهخدا
چاپک سوار. [ پ ُ س َ ] (ص مرکب ) رجوع به چابک سوار شود.
-
پیله سوار
لغتنامه دهخدا
پیله سوار. [ ل َ س َ ] (اِخ ) پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است . (نزهةالقلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 90 و 91). رجوع به پیلسوار شود.
-
ذات سوار
لغتنامه دهخدا
ذات سوار. [ ت ُ س ِ ] (اِخ ) زنی مجلّله و صاحب مکانت : لو ذات سوار لطمتنی .
-
دوچرخه سوار
لغتنامه دهخدا
دوچرخه سوار. [ دُ چ َ خ َ/ خ ِ س َ ] (ص مرکب ) که سوار دوچرخه باشد. دوچرخه ران . که با دوچرخه راه طی کند. رجوع به دوچرخه چی شود.
-
دستک سوار
لغتنامه دهخدا
دستک سوار. [ دَ ت َ س َ ] (اِ مرکب ) کسی که برای دریافت مال الاجاره می فرستند. (ناظم الاطباء). دستک پیاده .