کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سواره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سواره
لغتنامه دهخدا
سواره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، ق ) مقابل پیاده به معنی سوار : لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که میان مکه است سی بار پیاده نه سواره . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).چو پیش عاقلان جانت پیاده ست نداری شرم از این رفتن سواره . ناصرخسرو.بر اسب توبه سواره شوم مب...
-
سواره
لغتنامه دهخدا
سواره . [ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 180 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، پشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و حشم داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
-
واژههای مشابه
-
یک سواره
لغتنامه دهخدا
یک سواره . [ ی َ /ی ِ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج ). || یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست . سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست : نیاسود یک تن ز خورد و شکارهم آن یک سواره هم ...
-
سواره نظام
لغتنامه دهخدا
سواره نظام . [ س َ رَ / رِ ن ِ ] (اِ مرکب ) سپاهیان سواره . قسمتی از سربازان که افراد آن سوار اسبند. مقابل پیاده نظام .
-
مزرعه سواره
لغتنامه دهخدا
مزرعه سواره . [ م َرَ ع َ س َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوزمدل بخش ورزقان شهرستان اهر، در 25هزارگزی غرب ورزقان و 8/5هزارگزی راه اهر به تبریز در منطقه ٔ کوهستانی معتدل واقع و دارای 115 تن سکنه است . آبش از رودخانه ٔ اهر چای و چشمه ، محصولش غلات ، ...
-
سلطان یک سواره
لغتنامه دهخدا
سلطان یک سواره . [ س ُ ن ِ ی َ /ی ِ س َ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثل سلطان یک اسبه . (آنندراج ) (برهان ). رجوع به کلمه ٔ فوق شود.
-
جستوجو در متن
-
هرمامیتر
لغتنامه دهخدا
هرمامیتر. [ هَِ ] (اِخ ) پسر داتیس از فرماندهان سواره نظام و یکی از افسران معاصر خشیارشاست . (از ایران باستان پیرنیا ص 739).
-
ابوالنجیب
لغتنامه دهخدا
ابوالنجیب . [ اَ بُن ْ ن َ ] (اِخ ) مولی عبداﷲبن سعید. محدث است . او از ابی سعید الخدری و از او بکربن سواره روایت کند.
-
حراجلة
لغتنامه دهخدا
حراجلة. [ ح َ ج ِ ل َ ] (ع اِ) جاؤوا حراجلةً؛ آمدند اسب سواره . مقابل عراجلة. (منتهی الارب ).
-
اصبهی
لغتنامه دهخدا
اصبهی . [ اَ ب َ هی ی ] (معرب ، ص ) فارس . سواره . (از تاج العروس ).
-
پرجگری
لغتنامه دهخدا
پرجگری . [ پ ُ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) دلاوری . دلیری : بروز معرکه این پردلی و پرجگریست که یک سواره شود پیش لشکری جرار.فرخی .
-
پیاده آمدن
لغتنامه دهخدا
پیاده آمدن . [ دَ / دِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مقابل سواره آمدن . راه پیمودن بی مرکب . رجوع به پیاده و شواهد آن شود.
-
پیاده روی
لغتنامه دهخدا
پیاده روی . [ دَ / دِ رَ ] (حامص مرکب ) عمل پیاده رونده . رفتن غیر سواره .طی طریق با پای بی مرکب . راه پیمودن بی بر نشستی .