کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سندل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سندل
لغتنامه دهخدا
سندل . [ س َ دَ ] (اِ) به یونانی «سندلیا» ، لاتینی «سندلیوم » ، فرانسوی «سندل » ، انگلیسی «سندل » ، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک . سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کفش . پای افزار. (برهان )...
-
سندل
لغتنامه دهخدا
سندل . [ س َ دَ ] (اِخ ) شهری به هند. صندل .
-
واژههای همآوا
-
صندل
لغتنامه دهخدا
صندل . [ ص َ دَ ] (معرب ، اِ) چوب خوشبوی . معرب چندن .بهترین آن سرخ یا سپید است . (منتهی الارب ). درخت او بقدر درخت گردکان و ثمرش شبیه به خوشه ٔ حبةالخضراء وقوت چوب او تا سی سال باقی است و آن سفید و زرد و سرخ است و سفید و زرد او در سیم سرد و در دوم خ...
-
جستوجو در متن
-
سندلک
لغتنامه دهخدا
سندلک . [ س َ دَ ل َ ] (اِمصغر) مصغر سندل که کفش و پای افزار است . (برهان ) (آنندراج ). سندل . سندله . صندل . نوعی کفش و پاافزار : گرفتم بجایی رسیدی ز مال که زرین کنی سندل و سندلک .عنصری .
-
براطیش
لغتنامه دهخدا
براطیش . [ ] (ع اِ) سندل . (مهذب الاسماء).
-
عمر
لغتنامه دهخدا
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن قیس سندل . رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.
-
ابوحفص
لغتنامه دهخدا
ابوحفص . [ اَ ح َ ] (اِخ ) عمربن قیس سندل . محدث است .
-
سندله
لغتنامه دهخدا
سندله . [ س َ دَ ل َ / ل ِ ] (اِ) به معنی سندل و سندلک است . (آنندراج ) (برهان ). رجوع به سندلک شود.
-
سندلی
لغتنامه دهخدا
سندلی . [ س َ دَ ] (اِخ ) سندل . شهری به هند : بمردی جهان را گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست . فردوسی .همی خواست فرزانه ٔ گو که گوبود شاه و در سندلی پیشرو.فردوسی .
-
سندلوس
لغتنامه دهخدا
سندلوس . [ س َ دَ ] (اِ) ورقه ٔ نازک مس صیقلی که از دور درخشندگی طلا دارد. هرچه درخشندگی مصنوعی داشته اعم از مس و سرب با یک صفحه ٔ نازک - صاف که بدرخشد از دورمانند طلا. (از دزی ج 1 ص 693). رجوع به سندل شود.
-
بجمقدار
لغتنامه دهخدا
بجمقدار. [ ب َ م َ ] (ترکی ، ص مرکب ) (از: ترکی بشمق یا بشماق بمعنی کفش + دار فارسی مخفف دارنده ). بشمقدار. باشماقدار. صاحب منصبی که مأمور حفظ و حمل کفش مخصوص سلطان باشد. (از فرهنگ دزی ج 1 ص 51). کفشدار. موزه دار. سندل دار.
-
بطیط
لغتنامه دهخدا
بطیط. [ ب َ ] (ع اِ) شگفت و دروغ ، یقال جاء بامر بطیط. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عجب . (مهذب الاسماء). || کفش بی نوک نیم موزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سندل . صندل . (مهذب الاسماء). || (اِ) بلا. (منتهی الارب ) (نا...
-
زرین
لغتنامه دهخدا
زرین . [ زَرْ ری ] (ص نسبی )زرینه . منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری . طلائی . (فرهنگ فارسی معین ). ذهبی . طلائی . منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب . بزر گرفته . زراندود. از زر کرده . زرینه . منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی . به زر...