کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سنا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سنا
لغتنامه دهخدا
سنا. [ س َ ] (ع اِ) چوبی باشد که بدان مسواک کنند. (برهان ) (آنندراج ). || گیاهی است مسهل و بهترین آن مکی میباشد. (برهان ). نام گیاهی است که آن اسهال میکند. گیاهی است که سناء مکی گویند. (غیاث ). گیاهی است از تیره ٔ پروانه داران (سبزی آساها) که دارای چ...
-
سنا
لغتنامه دهخدا
سنا. [ س َ ] (ع اِ) روشنی کمتر از ضیا و نور. (غیاث ). روشنی . (آنندراج ) (غیاث )(ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون چو طبع آتش رأی ترا سنا و ضیا. مسعودسعد.خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت چنانک از وی به رشک آ...
-
سنا
لغتنامه دهخدا
سنا. [ س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مجلس سالخوردگان که اعضای آن سران روحانی و غیرروحانی ملت اند. (ایران باستان ). مجلسی که اعضای آن از بزرگان و اعیان کشور برگزیده شوند. مجلس اعیان .- سنای پانصدنفری ؛ سنای پانصدنفری مجلسی بود که کلیس تنس در سال 510 ق .م . از...
-
واژههای مشابه
-
مجلس سنا
لغتنامه دهخدا
مجلس سنا. [ م َ ل ِ س ِ س ِ ] (اِخ ) دومین مجلس قانونگذاری ایران که طبق اصل های 43، 44، 45 قانون اساسی تشکیل می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی ). اولین مجلس سنا در تاریخ بیستم بهمن ماه 1328 مرکب از شصت نفر که سی نفر انتخابی از طرف مل...
-
سنا و شنبه
لغتنامه دهخدا
سنا و شنبه . [ س ِ وَ شِم ْ ب َ ](اِخ ) (ناحیت ...) مرکب از دو ناحیه سنا و شنبه است که میانه ٔ مشرق و شمال کالی واقع است و این ناحیه مشتمل بر پانزده قریه ٔ آباد است . رجوع به شنبه و فارسنامه ٔ ناصری ص 213 و جغرافیای غرب ایران ص 123 شود.
-
واژههای همآوا
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ ص َ ] (ع مص ) کردن و ساختن چیزی را. || نیکو تیمار کردن اسب را. || (اِ) جانورکی یا مرغی است . || (ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چربدست و باریک کار و ماهر در کار و پیشه ٔ خود. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل و دو ماده ٔ ذیل شود.
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ ص َ ن َ ] (ع ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چرب دست و باریک کار و ماهر در کار وپیشه ٔ خود. || رجل صنعاللسان ؛ بلیغ و نیک ماهر و حاذق در شعر و سخن . رجوع به مواد قبل شود.
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ ص ِ ] (ع اِ) سیخ بریان کن . || آنچه ساخته شود از سفره و جز آن . || درزی یا باریک کار. الخیاط او الرقیق الیدین . (اقرب الموارد). || بریانی . || جامه . || دستار. || جای گرد آمدن آب باران . (منتهی الارب ). ج ، اصناع . || (ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد ...
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ ص ُ ] (اِخ ) کوهی است در دیار سلیم . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ ص ُ ] (ع اِ) کار. || کردار. (منتهی الارب ). || مصنوع . ساخته : ویران دگر ز بهر چه خواهد کردباز این بزرگ صنع مهیا را. ناصرخسرو.شده حیران همه در صنع صانعهمه سرگشتگان شوق مبدع . ناصرخسرو.صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان تا پدید آید ز صنع وی بتا...
-
صنع
لغتنامه دهخدا
صنع. [ص ُ ن ُ ] (ع ص ) رجال صنعالایدی ؛ مردان ماهر در کار و پیشه ٔ خود. (اقرب الموارد). رجوع به مواد قبل شود.
-
سنع
لغتنامه دهخدا
سنع. [ س َ ن َ ] (ع اِمص ) خوبی و جمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
سنع
لغتنامه دهخدا
سنع. [ س ِ ] (ع اِ) خوردگاه دست یا بریدگی که میان پیوند دست و ذراع است یا استخوان کف دست که با انگشتان و خوردگاه دست اتصال دارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).