کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سماور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سماور
لغتنامه دهخدا
سماور. [ س َ وَ ] (روسی ، اِ) یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند.(ناظم الاطباء). خودجوش . آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند ت...
-
واژههای همآوا
-
صمعور
لغتنامه دهخدا
صمعور. [ ص ُ ] (ع ص ) کوتاه بالای دلیر. (منتهی الارب ). القصیر الشجاع . (قطر المحیط).
-
جستوجو در متن
-
خفه کن
لغتنامه دهخدا
خفه کن . [ خ َ ف َ / ف ِ ک ُ ] (اِ مرکب ) آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءة. (یادداشت بخط مؤلف ).- خفه کن سماور ؛ آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند.- خفه کن شمع ؛ آلتی که شمع ر...
-
روسماوری
لغتنامه دهخدا
روسماوری . [ س َ وَ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ کوچکی که بر روی سماور می افکنند.
-
سماورساز
لغتنامه دهخدا
سماورساز. [ س َ وَ ] (نف مرکب ) سماورسازنده . کسی که سماور سازد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
زودجوش
لغتنامه دهخدا
زودجوش . (نف مرکب ) که زود به جوش آید. مقابل دیرجوش : این سماور بسیار زودجوش است . دیگ آلومی نیوم زودجوش است . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
-
قهوه ریز
لغتنامه دهخدا
قهوه ریز. [ ق َهَْ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) سماور کوچک که در آن قهوه پزند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به قهوه شود.
-
چرنه
لغتنامه دهخدا
چرنه . [ چ ُ ن َ / ن ِ ] (اِ) لوله ٔ ابریق و آفتابه و سماور و جز اینها. در تداول مردم خراسان چُنَّد. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ).
-
خوش جوش
لغتنامه دهخدا
خوش جوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) سماور یا دیگی که زود بجوش آید. || کنایه از خوش ترکیب . || کنایه از شخصی که زود با دیگران دوست شود.
-
آبگینه ٔ حلبی
لغتنامه دهخدا
آبگینه ٔ حلبی . [ ن َ / ن ِ ی ِ ح َ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً آینه ای فلزی بوده است که در حلب میساخته اند، چنانکه امروز هم حلبی به معنی فلز تنک و براقی است که از آن سماور و جز آن سازند.
-
دوات گری
لغتنامه دهخدا
دوات گری . [ دَ گ َ ] (حامص مرکب ) شغل دواتگر. حرفه ٔ دواتگر. ساختن اسباب و آلاتی چون سماور و آفتابه و لگن از برنج و نقره و دیگر فلزات . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به دوات گر شود.
-
لگنچه
لغتنامه دهخدا
لگنچه . [ ل َ گ َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) لگن ِ خُرد. لگن کوچک . لگن کوچک مسی که در آن حنا و رنگ خیس کنند. لگن کوچک از برنج که پای سماور نهند.
-
حلبی ساز
لغتنامه دهخدا
حلبی ساز. [ ح َ ل َ ] (نف مرکب ) حلبی سازنده . آنکه پیشه اش ساختن آلات و ابزار از حلبی است . (فرهنگ فارسی معین ). کسی که از ورقه های نازک حلبی سینی و سطل و سماور و جز آن سازد.