کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سعال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سرفیدن
لغتنامه دهخدا
سرفیدن . [ س ُ دَ ] (مص ) سرفه کردن یعنی آواز گلو که عرب آن را سعال خوانند. (آنندراج ).سعال . (منتهی الارب ). سلفیدن . (زمخشری ) : ریختند از سر حمدان به تو در چندان ماست که بسرفی ز گلوی تو زند بوی پنیر. سوزنی .|| در تداول عوام ، به اکراه چیزی بخشیدن ...
-
صماخ
لغتنامه دهخدا
صماخ . [ ص ُ ] (ع اِ) شاید که مشتق از دردی بود در صماخ و آن شکافتن گوش است چه این کلمه بر وزن ادواء (بیماریها)است ، چون : سُعال و زُکام و حُلاق . (معجم البلدان ).
-
دبرة
لغتنامه دهخدا
دبرة. [ دَ ب َ رَ ] (ع اِ) سیاه سرفه . سعال یابس . سرفه ٔ خشک . || شخص مشهور زمانه . (از دزی ج 1 ص 422).
-
سرف
لغتنامه دهخدا
سرف . [ س ُ ] (اِ) سرفه که به عربی سُعال خوانند : پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف .کسایی .
-
کدی
لغتنامه دهخدا
کدی . [ ک َ دا ] (ع اِ) نوعی از بیماری سگ بچه و هو داء یأخذ الجراء خاصة یصیبها منه قی ٔ و سعال حتی یکوی بین عینیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
خجر
لغتنامه دهخدا
خجر. [ خ َ ج َ ] (ع ص ) بوی قسمتهای پایین بدن . بوی مقعد. || بدبویی سعال . (از منتهی الارب ). بدبویی سرفه . (از ناظم الاطباء). || صدای آب بر دامن کوه . (از اقرب الموارد).
-
سرفه
لغتنامه دهخدا
سرفه . [ س ُ ف َ / ف ِ ] (اِ) سرف . خروج هوای زفیری از ریه بطور مقطع و کوتاه بر اثر تحریک مجاری تنفسی خصوصاً قصبةالریه و ابتدای حلق . اکثر اوقات عمل سرفه به منظور خروج سروزیته و ترشحات اخلاط خانه های ششی و برونشها است و گاهی هم برای خروج ذرات غذایی ا...
-
وادی طفوان
لغتنامه دهخدا
وادی طفوان . [ ] (اِخ ) موضعی است بین راه و مکه و مدینه که نام دیگر آن طفوه راثق و در 23 فرسنگی بدر واقع است : از مکه تا مدینه دویست و شصت میل که هشتاد و شش فرسنگ و دو میل باشد و بطریق البدر از مکه بدیه حی سه فرسنگ از آنجا بمغاره ٔ ابوبکر و عثمان (رض...
-
سلفیدن
لغتنامه دهخدا
سلفیدن . [ س ُ دَ ] (مص ) سرفیدن . (آنندراج ). سرفه کردن . سعال . (زمخشری ). سرفه کردن . سرفیدن . عطسه زدن . (ناظم الاطباء) : هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی . مولوی (از جهانگیری ).|| درج کردن . نصب نمودن . (ناظم ا...
-
وادی البدر
لغتنامه دهخدا
وادی البدر. [ دِل ْ ب َ ] (اِخ ) محلی است در 9 فرسنگی بدر واقع در بین مکه و مدینه : از مکه تا مدینه دوی است و شصت میل که هشتاد و شش فرسنگ و دو میل باشد، وبطریق البدر از مکه به دیه سه فرسنگ و از آنجا به مغاره ٔ ابوبکر و عثمان که آن را سیسان خوانند و ر...
-
قحبة
لغتنامه دهخدا
قحبة. [ ق َ ب َ ] (ع ص ، اِ) گنده پیر. || سرفه زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : به قحبة؛ ای سعال . (منتهی الارب ). || تباه شکم از دود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زناکار تباه کردار بدان جهت که به بهانه ٔ سرفه و تنحنح اشاره کند حریف خود را و ...
-
بنفسج
لغتنامه دهخدا
بنفسج . [ ب َ ن َ س َ ] (معرب ، اِ) معرب بنفشه ٔ فارسی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بوئیدن تازه ٔآن نافع محرورین و مداومت بر آن منوم و مروح و مربای آن نافع ذات الجنب و ذات الریه و دافع صداع و سعال است . (منتهی الارب ) (آنندراج )...
-
اسفیدباج
لغتنامه دهخدا
اسفیدباج . [ اِ ] (معرب ، اِ مرکب ) اسفیدبا. اسفیدوا. اسفیذباج . سپیدبا. (زمخشری ). معرب سفیدابا به معنی شوربای گوشت بی مصالح زرد که مریضان را دهند. (غیاث ). بفارسی شوربا نامند و از جمله ٔ اغذیه و آن مرقی است که از ادویه ٔ حاره و گوشت مرغ و غیر آن و ...
-
ثلج
لغتنامه دهخدا
ثلج . [ ث َ ] (ع اِ) برف . و آن در سیم سرد و در دوم خشک و مسکّن درد دندان حارّ و اخراج کننده ٔ زلوی در حلق مانده و جهت کرم معده و تقویت هضم معده حاره و تبهای حاره و جرب و حکه و ضماد او بر پیشانی جهت قطع رعاف و آشامیدن او باعث اجتماع حرارت در معده و م...
-
نفث
لغتنامه دهخدا
نفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (یادداشت م...