کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرید
لغتنامه دهخدا
سرید. [ س َ ] (اِ) جامه ٔ غوک را گویند و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده بهم رسد. (برهان ). جامه ٔ غوک . (آنندراج ). || ریسمانی که اطفال از جایی آویزند و برآن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان ) (آنندراج ). ظاهراً مصحف سرند است . (حاشیه ٔ برهان ق...
-
سرید
لغتنامه دهخدا
سرید. [ س َ ] (ع اِ) درفش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درفش کفشدوزی . (اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
صرید
لغتنامه دهخدا
صرید. [ ص ُرْ رَ ] (ع اِ) ابر تنک بی آب . (منتهی الارب ). الغیم الرقیق لا ماء فیه . (اقرب الموارد).
-
ثرید
لغتنامه دهخدا
ثرید. [ ث َ ] (اِخ )قلعه ای است در یمن از بنی حاتم بن سعد. گویند به میان آن چشمه ای است که بشدت فوران کند. (مراصد الاطلاع ).
-
ثرید
لغتنامه دهخدا
ثرید. [ ث َ ] (معرب ، اِ)معرب ترید. (بحر الجواهر). تریت . تلیت . (عامیانه ). ابورزین . اشکنه . نان شکسته در کاسه . یخنی . اُثردان . مثرود. ثریده . ثُردَه . و آن غالباً از گوشت باشد. || نوعی از طعام که پاره های نان را در شوربای گوشت تر کنند. (از بحر ا...
-
جستوجو در متن
-
مسرد
لغتنامه دهخدا
مسرد.[ م ِ رَ ] (ع اِ) آنچه بدان دوزند. (منتهی الارب ). || آنچه بدان سوراخ کنند. (از اقرب الموارد). آلتی است آهنی که بدان در چرم سوراخ کنند. (غیاث ). درفش . (نصاب ). سرید. بیز (در تداول مردم قزوین ). || لسان . زبان . || نعل مخصوف و کفش که با درفش سور...
-
عرمض
لغتنامه دهخدا
عرمض . [ ع َ م َ ] (ع اِ) درخت با خار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || درخت خرد کنار و پیلو. و هر درخت که گاهی کلان نگردد. (منتهی الارب ). خرد و کوچک از سدر و اراک ، و گویند خرد و کوچک هر درختی که هرگز بزرگ نشود. (از اقرب الموارد). نوعی از درخت کنا...
-
درفش
لغتنامه دهخدا
درفش . [ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش . سمه .عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود.- داغ و درفش کردن ؛ تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها. (لغت فرس اسدی ). افزاریست کف...
-
درخش
لغتنامه دهخدا
درخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو : چو برزد سنان آفتاب بلندشب تیره گشت از درخشش نژند. فردوسی .روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتادآتش ...