کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرفرازی دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرفرازی دادن
لغتنامه دهخدا
سرفرازی دادن . [ س َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) بلندقدر ساختن . آبرو بخشیدن . مفتخر کردن : کسی را کجا سرفرازی دهدنخستین درش بی نیازی دهد. فردوسی .ترا زین سپس بی نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم . فردوسی .که یزدان ترا بی نیازی دهدبلند اختر و سرفرازی دهد.فرد...
-
واژههای مشابه
-
سرفرازی کردن
لغتنامه دهخدا
سرفرازی کردن . [ س َ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افتخار کردن : ولیکن چو شه تیغبازی کندسر تیغ او سرفرازی کند. نظامی . || تکبر کردن . به خود بالیدن : همه مردمی سرفرازی کندسر آن شد که مردم نوازی کند. نظامی .سرفرازی مکن از کیسه پری که بود کار فلک کیسه بری .ج...
-
جستوجو در متن
-
بی نیازی دادن
لغتنامه دهخدا
بی نیازی دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) توانگر کردن کسی را. غیرمحتاج کردن او را : ترا بی نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنجهای جهان . فردوسی .ترا بر سران سرفرازی دهم هم از مهتران بی نیازی دهم . فردوسی .بهر آلتی سرفرازیش دادهم از خواسته بی نیازیش داد.فردوسی .
-
زناشوئی
لغتنامه دهخدا
زناشوئی . [ زَ ] (حامص مرکب ) مباشرت . انعقاد نکاح . محبت و آمیزش و وصال . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). ازدواج . نکاح . (ناظم الاطباء). همسر گرفتن . ازدواج . (فرهنگ فارسی معین ). ازدواج . نکاح . علقه و رابطه ٔ زوجیت . مزاوجت . تزویج . زواج . (یاددا...
-
گذراندن
لغتنامه دهخدا
گذراندن .[ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن . رد کردن : گر ایدون که فرمان دهد شهریارسپه بگذرانم کنم کارزار. فردوسی .تیر اندر سپر آسان گذراند چو زندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر. فرخی .نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت...
-
بازی کردن
لغتنامه دهخدا
بازی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قمار کردن . (ناظم الاطباء). لَهو. (ترجمان القرآن ). تَلَهّی . (زوزنی ) : تا چه بازی کند نخست حریف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). ملک را دیدکه با وزیر ببازی شطرنج مشغول است گفت احسنت شما رابرای راستی نشانده اند بازی می...
-
برتابیدن
لغتنامه دهخدا
برتابیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برتافتن . تحمل کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). تاب آوردن . پذیرفتن . از عهده برآمدن : ابوکرب ...بر منبر شد و او را [ حجاج را ] از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. ...
-
دلنوازی
لغتنامه دهخدا
دلنوازی . [ دِ ن َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل . نوازش دل . شفقت . مهربانی . تسلی . (ناظم الاطباء). خاطرنوازی . دلجوئی : ابری که ز بارانش می نرویداز طبع مگرتخم دلنوازی . مسعودسعد.غزال شیرمست از دلنوازی به گرد سبزه با ماد...
-
درازی
لغتنامه دهخدا
درازی . [ دِ ] (حامص ، اِ) دراز بودن . درازا. طول . امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض . اِنسبات . خَدَب . سَمحَجَة. سَنطَلَة. سَیفة. (منتهی الارب ) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی . فرخی . || به مجاز، طول و تفصیل دادن : آنچه...
-
مالش
لغتنامه دهخدا
مالش . [ ل ِ ] (اِمص ) عمل مالیدن . مالندگی .- مالش رفتن دل ؛ دردهای گنگ در فم معده پدید آمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آشوب و انقلاب درونی براثر اختلال معده . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).- || گرسنگی سخت احساس کردن . (یادداشت به خط مرحوم ...
-
کلاه
لغتنامه دهخدا
کلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی...
-
یکسره
لغتنامه دهخدا
یکسره . [ ی َ / ی ِ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مجرد. تنها. منفرد و بدون همسر. (ناظم الاطباء). || تنها برای یک سر. برای رفتن تنها بی بازگشت . مقابل دوسره . (یادداشت مؤلف ). || کاملاً. بالمره . (یادداشت مؤلف ) : یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهریا یک...
-
زمان
لغتنامه دهخدا
زمان . [ زَ ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان ). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). موت . مرگ . اجل . (ناظم الاطباء). زمانه : ترا خود زمان هم به دست من است به پیش روان من این روشن است . فردوسی .ز توران ...