کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سردماغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سردماغ بودن
لغتنامه دهخدا
سردماغ بودن . [ س َ دَ دَ ] (مص مرکب ) خوشحال بودن .
-
جستوجو در متن
-
ناچاقی
لغتنامه دهخدا
ناچاقی . (حامص مرکب ) حالت ناچاق . لاغری . رنجوری . ناخوشی . نحیفی . || سرحال و سردماغ نبودن . خوش و سالم نبودن .
-
نکوحال
لغتنامه دهخدا
نکوحال . [ ن ِ ] (ص مرکب ) نیکوحال . به سامان . توانگر. مرفه . صاحب جاه و قدرت : دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گرددزنهارمشو غره بدان چرب زبانیش . ناصرخسرو.|| سالم وسرحال . سردماغ . تندرست .
-
ناخوش حال
لغتنامه دهخدا
ناخوش حال . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) ناخوش احوال . که سالم و تندرست نیست . که بیمار است . که در حال ضعف یا بیماری یا نقاهت است . || که شادمان و سردماغ نیست . غمگین . غمین . ملول . افسرده . نژند. ناشاد. مقابل خوشحال .
-
ناکوک
لغتنامه دهخدا
ناکوک . (ص مرکب ) که کوک نیست . مقابل کوک . || ناکوک بودن ساز؛ کوک و مرتب وآماده نبودن آن . منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن . || ناکوک بودن حال کسی ؛ سردماغ نبودن . سالم و سرحال نبودن او. پریشان حال و آشفته روزگار بودنش .
-
ناکی
لغتنامه دهخدا
ناکی . (حامص ) ناک بودن . حالت و صفت آدم ناک . سخت بی پول بودن . نهایت بی پولی . || سرحال و سردماغ نبودن . کیفور نبودن .افسرده و پریشان و دلمرده بودن . رجوع به ناک شود.
-
نیکوحال
لغتنامه دهخدا
نیکوحال . (ص مرکب ) سلامت . تندرست . (ناظم الاطباء). سرحال . || خوش حالت . (ناظم الاطباء). خوش وقت . خوشحال . (فرهنگ فارسی معین ). سردماغ . || قوی حال . رجوع به نیکوحالی شود: عایش ؛ مرد نیکوحال . جبر؛ نیکوحال شدن .استجبار؛ درست و نیکوحال گردیدن . (از...
-
آهسته
لغتنامه دهخدا
آهسته . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) آرام . بی شرور : اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته . (حدودالعالم ).شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد و آهسته گاه بادافراه . فرخی .بس آهسته و چابک و بخردندز کنعان بامّ...
-
دماغ
لغتنامه دهخدا
دماغ . [ دَ ] (اِ) انف . بینی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عضو و اندام واقع در وسط چهره . آلت بویایی . بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این ...