کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرافشان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرافشان
لغتنامه دهخدا
سرافشان . [ س َ اَ ] (اِ مرکب ) تیغ و مانند آن که چیزی را ببرد. (آنندراج ) : که هرکه ز رای و ز فرمان من بپیچد ببیند سرافشان من . فردوسی .سپیده دمان هست مهمان من به نخجیر بیندسرافشان من . فردوسی .|| (نف مرکب ) جنباننده ٔ سر از ناز و کرشمه و یا از کبر ...
-
واژههای مشابه
-
سرافشان کردن
لغتنامه دهخدا
سرافشان کردن . [ س َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سر انداختن . قطع کردن و جدا کردن سر : برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان . فردوسی .سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سرافشان کنیم .فردوسی .
-
جستوجو در متن
-
سرافکن
لغتنامه دهخدا
سرافکن . [ س َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) مرادف سرافشان . (آنندراج ). سرانداز. سرافشان : از این شوخ سرافکن سر بتابیدکه چون سر شد سر دیگر نیابید. نظامی .رجوع به سرافشان شود.
-
خروشان کردن
لغتنامه دهخدا
خروشان کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بفریاد درآوردن : به آوردگه بر سرافشان کنیم همه لشکر گو خروشان کنیم .فردوسی .
-
افشان کردن
لغتنامه دهخدا
افشان کردن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پراکنده کردن . متفرق ساختن : برزم آسمان را خروشان کندچو بزم آیدش گوهر افشان کند. فردوسی .خم آرد ز بالای او سروبن در افشان کند چون سراید سخن . فردوسی .تا که شاخ افشان کند هر لحظه بادبر سرت دایم بریزد نقل و زاد. مو...
-
سراوشان
لغتنامه دهخدا
سراوشان . [ س َ اَ / اُو ] (نف مرکب ) سرافشان . رقصنده که حرکات سبک و ابلهانه کند : ای حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و سراوشانی .ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 478).
-
قمری آملی
لغتنامه دهخدا
قمری آملی . [ ق ُ ی ِ م ُ ] (اِخ ) سراج الدین . ازشاعران است . در احوال او اختلاف است . بعضی او را خوارزمی و بعضی جرجانی دانند و غالباً گویند آملی است . گویند با عمادی شهریاری و کمال اسماعیل و اقران ایشان معاصر بوده و مداحی سلطان غیاث الدین ملکشاه خو...
-
شیردل
لغتنامه دهخدا
شیردل . [ دِ ] (ص مرکب ) شجاع و دلیر و باجرأت . (ناظم الاطباء). کنایه از شجاع و دلیر است . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ). که دل شیر دارد. سخت شجاع . بس شجاع . سخت باجرأت . (یادداشت مؤلف ) : کدام است گفت از شما شیردل که آید سوی نیزه ٔ جان گسل ...
-
افشان
لغتنامه دهخدا
افشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤلف ...
-
ده و دار
لغتنامه دهخدا
ده و دار. [ دِ هَُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (مرکب از ده = بزن + واو عطف + دار = نگهدار) داروگیر و غوغا و هنگامه و معرکه و آوازمبارزان . (از ناظم الاطباء). همهمه ٔ جنگ . بزن و بگیرو نگهدار. (یادداشت مؤلف ). داروگیر و کر و فر. (ازبرهان ) (آنندراج ) (...
-
کمینگاه
لغتنامه دهخدا
کمینگاه . [ ک َ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین ). مکمن . نخیز. کمینگه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپردکمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی .ب...
-
گرد برآوردن
لغتنامه دهخدا
گرد برآوردن . [ گ َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) غبار انگیختن . گرد بلند کردن . || گرد افشاندن . صیقلی کردن . پاک کردن گرد از چیزی : بفرمود شه تا برآرند گردز تمثال آن پیکر سالخورد. نظامی . || کنایه از پایمال کردن و نابود ساختن باشد. (برهان ). پایمال کردن و...
-
دبوس
لغتنامه دهخدا
دبوس . [ دَ ] (اِ) دَبّوس . مرذم . مِقمع. (دهار). مقمعة. (ترجمان القرآن جرجانی ). عمود. لخت . تُپوز. تُپز. گرز آهنی . (برهان ) (غیاث ). گرز. (جهانگیری ). سرپاس . قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دار...