کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سختگیر و چشم تنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
چشم تنگ
لغتنامه دهخدا
چشم تنگ . [ چ َ / چ ِ م ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از چشم تنگ بین و حریص و آزمند. کنایه از چشمی که همه چیز را کم و اندک بیند : گفت چشم تنگ دنیادار رایا قناعت پر کند یا خاک گور. سعدی .|| چشم ترک . چشم غیرفراخ . چشمی نظیر چشم مغولان و ترکان ...
-
چشم تنگی
لغتنامه دهخدا
چشم تنگی . [ چ َ / چ ِ ت َ ] (حامص مرکب ) آزمندی . حرص ورزی . بخل و حسد. تنگ نظری . تنگ چشمی . رجوع به چشم تنگ شود.
-
تخازر
لغتنامه دهخدا
تخازر. [ ت َ زُ ] (ع مص ) تنگ کردن یک چشم را تا نگاه تیز شود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنگ کردن پلک چشم را تا نگاه تیز شود. (اقرب الموارد) (آنندراج ). تنگ کردن پلک چشم و بهم آوردن ، تیز نگریستن را. (قطر المحیط). به گوشه ٔ چشم نگریستن . تنگ چشم ...
-
چشم تنگ
لغتنامه دهخدا
چشم تنگ . [ چ َ / چ ِ ت َ ] (ص مرکب ) تنگ چشم . نظرتنگ . بخیل و حسود. رجوع به چشم تنگی شود. || کنایه از ترکان و مغولان که چشمان تنگ دارند : گفت کای چشم تنگ تاتاری صید ما را بچشم می ناری ؟نظامی .
-
حوص
لغتنامه دهخدا
حوص . [ ح َ وَ ] (ع اِمص ) تنگی در دنباله ٔ چشم یا در دنباله ٔ یک چشم و فعل آن از باب سمع است . (منتهی الارب ). || (مص ) تنگ شدن گوشه ٔ چشم که گویی بهم دوخته شده است . (اقرب الموارد). تنگ بودن دنباله ٔ یک چشم و دو چشم . (ناظم الاطباء). فهو احوص و هی ...
-
اخزر
لغتنامه دهخدا
اخزر. [ اَ زَ ](ع ص ) نعت از خزر. احول . کج چشم . || خردچشم . تنگ چشم . آنکه چشم خرد و تنگ دارد. || آنکه بگوشه ٔ چشم نظر کند. بگوشه ٔ چشم نگاه کننده . آنکه بگوشه ٔ چشم نگرد. (تاج المصادر بیهقی ). که بدنبال چشم نگرد. (مهذب الاسماء). مؤنث : خَزْراء. ج...
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (ع ص ) مرد که دنباله ٔ چشم وی یا دنباله ٔ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم . تنگ گوشه ٔچشم . (زوزنی ). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده . مؤنث : حَوْصاء. ج ، حوص .
-
چشم ترک
لغتنامه دهخدا
چشم ترک . [ چ َ / چ ِم ِ ت ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از چشم تنگ که مقابل چشم فراخ است و مردم نژاد زرد و بعضی مردم دیگر بداشتن چنین چشمی معروفند. چشم تنگ : چو چشم ترک شود حال تنگ بر مردم گهی که ابروی تو داد عرض لشکر چین . کمال اسماعیل .رجوع ب...
-
اشوس
لغتنامه دهخدا
اشوس . [ اَش ْ وَ ] (ع ص ) به گوشه ٔ چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده . ج ، شوس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه به گوشه ٔ چشم نگرد. (زوزنی ). نگرنده ٔ به گوشه ٔ چشم از تکبر یا خشم .(از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم ی...
-
تنگ چشمی
لغتنامه دهخدا
تنگ چشمی . [ ت َچ َ / چ ِ ] (حامص مرکب ) کنایه از بخل بلحاظ آنکه صاحبش به سبب دون همتی به دنیای فانی پسند نموده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کوته نظری . اندک بینی : جهان نیز چون تنگ چشمان دور است از این تنگ چشمی از این تنگ باعی . خاقانی .تنگ چشمی ز ت...
-
تنگ و تار
لغتنامه دهخدا
تنگ و تار. [ ت َگ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تنگ و تاریک . بی وسعت و بی روشنایی . خلاف فراخ و روشن . محقر و تاریک : غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست عقل پسند است یار غار مرا.ناصرخسرو.می نبیند آن سفیهانی که ترکی کرده اندهمچو چشم تنگ ترکان ، گور ایشان تنگ ...
-
خزر
لغتنامه دهخدا
خزر. [ خ َ زَ ] (ع مص ) خرد و تنگ گردیدن چشم . || شکستن چشم بینایی را. خلقة. || دیدن آن بگوشه ٔ چشم . (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (منتهی الارب ). || بازکردن چشم و فروخوابانیدن آن . || احول بودن یکی از دو چشم . (از تاج العروس ) (از لسان العرب )...
-
تنگ چشم
لغتنامه دهخدا
تنگ چشم . [ ت َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان ). کنایه از بخیل و نوکیسه . (انجمن آرا) (آنندراج ). بخیل و ممسک و نودولت . (غیاث اللغات ). بخیل و ممسک و فقیر ارذل . (شرفنامه ٔ منیری ). بخیل و ممسک و حریص . (ناظم...
-
نفس تنگ
لغتنامه دهخدا
نفس تنگ . [ ن َ ف َ ت َ ] (اِ مرکب ) عبارت از زمانی که به یک چشم زدن بگذرد. (آنندراج ). یک لحظه . یک چشم به هم زدن . (ناظم الاطباء). کنایه از زمانی است که در یک چشم برهم زدگی بگذرد. (برهان قاطع).
-
متخازر
لغتنامه دهخدا
متخازر. [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ) آن که تنگ کند پلک چشم را تا نگاهش تیز شود. (آنندراج ). کسی که یک چشم را تنگ کند تا نگاهش تیز شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخازر شود.