کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سجح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سجح
لغتنامه دهخدا
سجح . [ س َ ] (ع مص ) بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تعریض کردن کسی را به سخن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نرم و تابان و دراز به اعتدال و کم گوشت گردیدن رخسار. (منتهی الارب ). نرم و سهل شدن ودراز و با اعتدال گشتن رخسار. (از...
-
سجح
لغتنامه دهخدا
سجح . [ س ُ ] (ع اِ) شاه راه ومیانه ٔ آن . یقال : خل له عن سجح الطریق ؛ ای عن وسطه .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) نرم و آسان از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
سجح
لغتنامه دهخدا
سجح . [ س ُ ج ُ ] (ع اِ) بامهای گل اندود. || ذاتهای پاکیزه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نفوس طیبة. (تاج العروس ). || (ص ) نرم و آسان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رجل سجح ؛ حسن الخلق . (اقرب الموارد). روی نیکو و با اعتدال . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
سجحاء
لغتنامه دهخدا
سجحاء. [ س َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث اَسْجَح . || شتر ماده ٔ تمام خلقت . (منتهی الارب ). || بیوتهم علی سجح واحد؛ ای علی قدر واحد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، سجح .
-
خدش
لغتنامه دهخدا
خدش . [ خ َ ] (ع اِ) نشان زخم که از خراشیدن مانده باشد. (از منتهی الارب ). ج ، خُدوش ، اَخداش . در اقرب الموارد آمده است : خدش اسم اثریست که بر اثر خدش ، یعنی خراشیدن پدید آید. ولی بعضی ها گفته اند که خدش جرحی است که از آن خون جاری نشود. در کشاف اصطل...
-
جرادة
لغتنامه دهخدا
جرادة. [ ج ُ دَ ] (ع اِ) ملخ . (زمخشری ). ج ، جُراد. (زمخشری ). یک ملخ . (یادداشت مؤلف ). || پوست و برگ دورکرده از شاخ . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پوست دورکرده از چوب و جز آن . (از اقرب الموارد). تراشه ٔ چیزی . مؤلف ذخیره خوارزمشاهی...
-
سبستان
لغتنامه دهخدا
سبستان . [ س َ ب ِ ] (اِ مرکب ) داود ضریر انطاکی آرد: مخیط و سکسنبتو و عیون السرطانات و اطباء الکلبه است و آن را دبق نامند. ثمر درختی است که برگهای گرد و دراز دارد و دارای خوشه هایی است . میوه ٔ مزبور درماه تموز (تابستان ) میرسد و در بلاد گرمسیری بیش...
-
الوبن
لغتنامه دهخدا
الوبن . [ اَ ب ُ ] (یونانی ، اِ) الوپیاس . اسم نباتی است کمتر از یک زرع و مایل بسرخی و زردی ، شاخهایی باریک و صلب و پوستی سیاه و برگی ریز و گلی نرم مایل بسرخی و زردی دارد. بیخ آن شبیه چغندر و با رطوبت و تندطعم و تخم آن شبیه بتخم افتیمون است و در ریگز...
-
حماض
لغتنامه دهخدا
حماض . [ ح ُم ْ ما ] (ع اِ) ترشک . تروشه . (انصاب ). و گویند چگری .(مهذب الاسماء). گیاهی است که گل سرخ دارد و بفارسی ترشه گویند. برگش مانند برگ کاسنی است . قسمی از آن ترش و قسمی تلخ و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان حار و درد دندان و یرقان اس...
-
زبل الکلاب
لغتنامه دهخدا
زبل الکلاب . [ زِ لُل ْ ک ِ ] (ع اِ مرکب ) سرگین سگ . خرء الکلب : افکنده ٔ سگ . بیرونی آرد: افکنده ٔسگ که استخوان خورده باشد و لون او سپید بود علت خناق و حلق را سود دارد و طریق صاحب خناق به او آن است که غرغره کند یا در حلق او بدمند. و علاجها و ریش که...
-
اشراس
لغتنامه دهخدا
اشراس . [ اَ / اِ ] (اِ) برواق . بوته ٔ سریش . این کلمه بصورتهای : اسراس ، رسراس ، سیراس ، ارشاس ، اشراسن و اشواس در کتب مختلف آمده است . (از دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اشتراش شود. ابن البیطار گوید: و آن غیر ریشه ٔ خنثی باشد. برخی آنرا معرب سریش دانسته...
-
سپستان
لغتنامه دهخدا
سپستان . [ س ِ پ ِ ] (اِ) «سبست » (فرانسوی )، «کردیامیکسا» (لاتینی ). (ثابتی ص 186). پهلوی «اسپَی » (آرامش گاه ، ملجاء)، ارمنی عاریتی و دخیل «اسپیَکَن » (مهمان )، باید از شکل «اسپینی » ناشی شده باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). میوه ای است بقدر آلو...
-
جبسین
لغتنامه دهخدا
جبسین . [ ج َ / ج ِ ] (معرب ، اِ) گچ را گویند که بدان خانه سفید کنند و معرب جصین است . (آنندراج ). شاروق . کج . (از دزی ). هو حجرالجص صفایحی ابیض مشف و اذا احرق ازداد لطافة. (مقاله ٔثانیه از کتاب ثانی قانون ابوعلی چ طهران ص 175).در مخزن الادویه بفتح ...
-
اراک
لغتنامه دهخدا
اراک . [ اَ ] (ع اِ) درختی است که بچوب آن مسواک کنند. (منتهی الارب ). درخت پیلو که از بیخ آن مسواک سازند. (غیاث اللغات ). از بیخها و شاخهای آن مسواک سازند و برگهای آن بشتران چرانند و آنرا بهندی پیلو خوانند. (آنندراج ). برگش در زمستان بریزد. درختی است...