کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ستبر روی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ستبر شدن
لغتنامه دهخدا
ستبر شدن . [ س ِ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بقوام آمدن . غلیظ شدن . بقوام آمدن ، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف ) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ): عنیه ؛ بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی ).
-
واژههای همآوا
-
ستبرروی
لغتنامه دهخدا
ستبرروی . [ س ِ ت َ ] (ص مرکب ) ستبررو. بی حیا و بی شرم . رجوع به ستبررو شود.
-
جستوجو در متن
-
ازب
لغتنامه دهخدا
ازب . [ اِ ] (ع ص ) مرد کوتاه و ستبر وزیرک . || لئیم . || زشت روی . || لاغر باریک مفاصل که شکم و اسفل بدن وی فربه باشد و استخوانش همچنان باریک بود. (منتهی الارب ).
-
کیمخت لب
لغتنامه دهخدا
کیمخت لب . [ م ُ ل َ ] (ص مرکب ) ستبرلب . که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوه کام و لوح روی .منوچهری .
-
شثر
لغتنامه دهخدا
شثر. [ ش َ ث َ ] (ع مص ) دفزک . ستبر گردیدن چشم از ریم . (منتهی الارب ). غلیظ شدن چشم کسی از چرک . (شرح قاموس ). درآمدن دانه های سرخ بر روی پلک چشم . (از متن اللغة).
-
یاپونچه
لغتنامه دهخدا
یاپونچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) مأخوذ از لهستانی ، نوعی جامه ٔ دارای باشلق ضخیم . (از دزی ج 2 ص 847). جامه ٔ پشم زفت و خشن و ستبر و فراخ که بر روی دیگر جامه ها پوشند. قسمی جبه ٔ نمدین . روپوشی نمدین خشن با شلاله های پشمین . شنلی فراخ یک پارچه از نمد ما...
-
زبعراة
لغتنامه دهخدا
زبعراة. [ زِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث زبعری . زن بدخو. (شرح قاموس ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || زبعراة؛ زن پرموی . (تاج العروس ). مؤنث زبعری ؛ آنکه بر روی و ابروان و اطراف دهان موی فراوان داشته باشد. (از متن اللغه ). || زن ...
-
علات
لغتنامه دهخدا
علات . [ ع َ ] (ع اِ) سندان که بر آن آهن را نهاده می کوبند، و بهندی آن را اهرن گویند. (غیاث از شرح نصاب ) (اقرب الموارد). || سنگی که به روی آن پنیرو کشک خشک کنند. || قدحی ستبر که بر دور آن سرگین ریخته و در آن شیر دوشند. || (ص )ماده شتر بلندبالای استو...
-
زبعری
لغتنامه دهخدا
زبعری . [ زِ ب َ را ] (ع ص ) بدخو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بدخلق . (شرح قاموس ). باب الخلق و دشوارخوی را گویند و بهمین معنی شاعر معروف را ابن الزبعری خوانند. (تاج العروس ). || مرد انبوه ابرو و ریش . (منتهی الارب ) (نا...
-
بصم
لغتنامه دهخدا
بصم . [ ب ُ ] (ع اِ) مقداری است معین و آن از سر خنصر باشد تا سر بنصر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مقداری است معین و از سر خنصر تا سر بنصر باشد، عَتَب میان بنصر و وسطی ، و رَتَب میان وسطی و سبابه ، و فتر میان سبابه و ابهام . (از آنندراج ). فرجه ...
-
مکفهر
لغتنامه دهخدا
مکفهر. [ م ُ ف َ هَِ رر ] (ع ص ) ابر بر هم نشسته . (مهذب الاسماء). ابر سیاه توبرتو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ابر سیاه توبرتو و ستبر. (ناظم الاطباء). ابر سیاه غلیظ که بر یکدیگر سوار باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || هر چیز بر ه...
-
زبعری
لغتنامه دهخدا
زبعری . [ زِ / زَ ب َ را ] (ع ص ) درشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). درشت و کلان و تناور. (ناظم الاطباء). ستبر. (شرح قاموس ). زبعری را بدین معنی با کسر و فتح زا هر دو خوانند و در صورت فتح و با در حساب آوردن الف (مقصوره ) این اسم ملحق به...
-
منقبض
لغتنامه دهخدا
منقبض . [ م ُ ق َ ب ِ ] (ع ص ) درکشیده و ترنجیده شده . || فراهم آمده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درهم فشرده . باهم آمده . مقابل منبسط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی . (کلیله و دمنه ). || گرفته شده . (م...