کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سایهروشن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سایه روشن
لغتنامه دهخدا
سایه روشن . [ ی َ / ی ِ رَ / رُو ش َ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح نقاشی تقلید پرتو افتادن نور بجایی و روشن کردن قسمتی و تاریک گذاشتن قسمت دیگر. (یادداشت مؤلف ).
-
سایه
لغتنامه دهخدا
سایه . [ ی َ ] (اِخ ) دهی است بمکه . (منتهی الارب ).
-
سایه
لغتنامه دهخدا
سایه . [ ی َ ] (اِخ ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان ).
-
سایه
لغتنامه دهخدا
سایه . [ ی َ ] (اِخ ) وادیی است میان حرمین . (منتهی الارب ).
-
سایه
لغتنامه دهخدا
سایه .[ ی َ / ی ِ ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه » ، سریکلی «سویا» ، گیلکی «سایه » . ظل . تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثی...
-
روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) : تا همه مجلس از فروغ ...
-
روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و 31 درجه و 42 دقیقه عرض شمالی . (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2).
-
روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ ش َ ] (معرب ، اِ) روزن . (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج ، رَواشِن . (از اقرب الموارد).مضوی . (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).
-
روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است . (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).
-
گران سایه
لغتنامه دهخدا
گران سایه . [ گ ِ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مردمی عالیرتبه و صاحب جاه و مرتبه . (برهان ) (انجمن آرا). گران پایه . (آنندراج ). ج ، گران سایگان : ز پهلو برفتند پرمایگان سپهبدسران و گران سایگان . فردوسی .چو دید آن دو مرد گران سایه رابه دانایی اندر ...
-
سبک سایه
لغتنامه دهخدا
سبک سایه . [ س َ ب ُ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) کنایه از کم بقا و بی ثبات و گذرنده . (برهان ). کنایه از کم بقا و کم عمر و بی ثبات . (انجمن آرا) (آنندراج ) : ای ز شب وصل گرانمایه تروز علم صبح سبک سایه تر. نظامی .اگرچه زین فلک آب رنگ و آتش بارچو باد و خاک س...
-
سایه ٔ خدا
لغتنامه دهخدا
سایه ٔ خدا. [ ی َ / ی ِ ی ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از پادشاه و این ترجمه ٔ ظل اﷲ است .(آنندراج ). پادشاه عصر. (ناظم الاطباء) : اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایه ٔ خدا. سعدی (گلستان ).رجوع به سایه شود.
-
سایه افکندن
لغتنامه دهخدا
سایه افکندن . [ ی َ / ی ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سایه گستردن . اظلال . (تاج المصادر بیهقی ) : کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکندباغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.منوچهری .گر چه دیوار افکند سایه درازباز گردد سوی او آن سایه باز. مولوی . || توجه ن...
-
سایه انداختن
لغتنامه دهخدا
سایه انداختن . [ ی َ / ی ِ اَ ت َ] (مص مرکب ) اظلال . سایه افکندن . سایه گستردن : سحاب شب سایه ٔ مشکفام ... انداخت . (ظفرنامه ). || عارض شدن . پیدا شدن : دنبال این حادثه ٔ الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت به آنچه خدا آن را خواسته است . (تاریخ بیهقی...
-
سایه برافکندن
لغتنامه دهخدا
سایه برافکندن . [ ی َ / ی ِ ب َ اَک َ دَ ] (مص مرکب ) سایه افکندن . سایه انداختن . || توجه نمودن . (غیاث ) (آنندراج ) : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین .خاقانی .