کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سامِد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سامد
لغتنامه دهخدا
سامد. [ م ِ ] (ع ص ) سر دروا دارنده . لهوکننده . سرود گوینده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : و انتم سامدون . (سوره ٔ النجم آیه ٔ 61). بازیگر. (ملخص اللغات ). || (اِ) بازی . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
سامد
لغتنامه دهخدا
سامد. [ م ِ ] (ع ص ) سر دروا دارنده . لهوکننده . سرود گوینده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : و انتم سامدون . (سوره ٔ النجم آیه ٔ 61). بازیگر. (ملخص اللغات ). || (اِ) بازی . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
ثامد
لغتنامه دهخدا
ثامد. [ م ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی ازثَمد. || ستور ریزه که علف خوردن گیرد.
-
جستوجو در متن
-
سردروا
لغتنامه دهخدا
سردروا. [ س َ دَرْ ] (ص مرکب ) غافل . گمراه . سردرهوا: سامد؛ سردروادارنده و پیوسته رونده از شتر و جز آن . (منتهی الارب ).
-
لهوکننده
لغتنامه دهخدا
لهوکننده . [ ل َهَْ وْ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) نعت فاعلی از لهو کردن . آنکه لهو کند. سامد. (منتهی الارب ).
-
بازی کننده
لغتنامه دهخدا
بازی کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) لاعب . لاهی . بازیگر. بازیکن . سامد. و رجوع به بازیکن شود.
-
سوامد
لغتنامه دهخدا
سوامد. [ س َ م ِ ] (ع اِ) ج ِ سامد: سوامداللیل خفاف الازواد؛ ای دوائم السیر. (منتهی الارب ). و قولهم سوامد اللیل خفاف الازواد؛ تعب و زحمت راندن شتران در شب سبب میشود مر ارزانی و فراخی را. (ناظم الاطباء). رجوع به سامد شود.
-
بازیگر
لغتنامه دهخدا
بازیگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) بازی کننده . لَعِب (منتهی الارب ) لَعّاب (دهار) سامد. قصّاف . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). لاعب . لاهی . (دهار). آنکه ببازیهای تفریحی و ورزش سرگرم شود. سرگرم کننده . مشغول کننده : شده تیغها در سر انداختن چو بازیگر از گویه...
-
دروا
لغتنامه دهخدا
دروا. [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . سرگشته و سرگردان و حیران . (برهان ) (از جهانگیری ). سراسیمه . متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). معلق . در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب . شیف...