کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سارم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سارم
لغتنامه دهخدا
سارم . (اِخ ) دهی است از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری ، واقع در 41 هزارگزی شمال کیاسر. کوهستانی . هوای آن معتدل ، مرطوب ، آب آن از چشمه و زارمرود، و محصول آن غلات و برنج و لبنیات و عسل است . 105 تن سکنه دارد که به زراعت و اندکی به...
-
واژههای همآوا
-
صارم
لغتنامه دهخدا
صارم . [ رِ ] (اِخ ) ابن عُلْوان جَوخی . شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و نسبت او به بنی مجاشع میرسد که جریر آنان را بنی جوخی خوانده و یا نسبت او به جوخی کسکر است و آن قریه ای است از اعمال واسط و یا منسوب به جوخی است که نقطه ای است نزدیک زباله ....
-
صارم
لغتنامه دهخدا
صارم . [ رِ ] (اِخ )قاتل خاص بیک (و خاص بیک در خلع مسعود و سلطنت سلطان محمد [ سلجوقی ] خدمتها کرد) به امر سلطان محمدبن محمود. رجوع به حبیب السیر جزو چهارم از ج 2 ص 190 شود.
-
صارم
لغتنامه دهخدا
صارم . [ رِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از صَرْم . قوله تعالی : ان اغدوا علی حرثکم ان کنتم صارمین (قرآن 22/68)؛ یعنی بامداد به سر کشت و بستان خود روید اگر خرما خواهید بریدن . (تفسیر ابوالفتوح چ تهران 1315 ج 5 ص 378). || شمشیر بران . (منتهی الارب ). شمشیر ...
-
جستوجو در متن
-
خجل سار
لغتنامه دهخدا
خجل سار. [ خ َ ج ِ ] (ص مرکب ) شرمسار.شرم زده . خجل گونه . خجلت زده . خجالت کشیده : بدستار و جبه خجل سارم از تودر عفو بگذار چون سنگ بسته . خاقانی .نزد رئیس چون الف کوفی آمدم چون دال سرفکنده خجل سار میروم . خاقانی .خجل سارم از بس نوا و نوالش کنون زان ...
-
سار
لغتنامه دهخدا
سار. (اِ) سر. (برهان ) (جهانگیری ) (شعوری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). که به عربی رأس گویند. (برهان ). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است : آسیمه سار، سرآسیمه . آسیمه سر. سیمه سار : من از بهر آن بچه آسیمه سارهمی گردم اندر جهان سوگوار. شمسی (یوسف و زلی...
-
حکیم
لغتنامه دهخدا
حکیم . [ ح َ ] (ع ص ، اِ)دانا. (غیاث ). فرزانه . (مفاتیح العلوم ) (فرهنگ اسدی ). فرزان . خردپژوه . داننده . خردمند. دانشمند. || درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی ) (زوزنی ). کننده ٔ کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار)(السامی ) (مهذب الاسماء). || راست...