کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سادن
لغتنامه دهخدا
سادن . [ دِ ] (ع ص ، اِ) چاکر بتخانه . (شرح قاموس ). خادم بتخانه .(اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ): سادن صنم ؛ خادم بت . || خادم کعبه . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ). خادم خانه ٔ کعبه . (مهذب الاسماء) (دها...
-
جستوجو در متن
-
سدنة
لغتنامه دهخدا
سدنة. [ س َ دَ ن َ ] (ع اِ) دربانان و خادمان ، و این جمع سادن است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ): سدنه ٔ کعبه ؛ خادمان کعبه . (دهار). ج ِ سادِن . رجوع به سادن شود.- سدنه ٔ سبعه ؛ هفت خانه ضحاک ساخته بود هر یک بنام یکی از کواکب سبعه ٔ سیاره و هر یک از آ...
-
آذرپیرا
لغتنامه دهخدا
آذرپیرا. [ ذَ ] (نف مرکب ) سادن و خادم آتشکده .
-
آتشبان
لغتنامه دهخدا
آتشبان . [ ت َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سادن آتشکده . || شیطان و دیو. || مالک دوزخ . زبنیة (مفرد زبانیة).
-
ذومرحب
لغتنامه دهخدا
ذومرحب . [ م َ ح َ ] (اِخ ) مرحب نام بتی بوده است به حضرموت و سادن آنرا ذامرحب می گفتند.
-
کعبه بان
لغتنامه دهخدا
کعبه بان . [ ک َ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) حافظ کعبه . سادن . (یادداشت مؤلف ) : بر در کعبه شاید ار شعرم خادم کعبه بان درآویزد.خاقانی .
-
ابوالعوام
لغتنامه دهخدا
ابوالعوام . [ اَ بُل ْ ع َوْ وا ] (اِخ ) سادن بیت المقدس . صاحب عمر و معاذ. او از کعب و از او جبرالضبعی و روح بن عائذ روایت کرده اند.
-
طینقروس البابلی
لغتنامه دهخدا
طینقروس البابلی . [ ق َ سِل ْ ب ِ ] (اِخ ) یکی از سدنه ٔ سبعه ٔ بیوت کواکب سبعه به بابل . ابن الندیم گوید گمان میکنم او سادن خانه ٔ مریخ بوده . او راست : کتاب الموالیدعلی الوجود و الحدود. (الفهرست ابن الندیم ) (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص 218). رجو...
-
آذرفزا
لغتنامه دهخدا
آذرفزا. [ ذَ ف َ ] (اِ مرکب ) آتش افروز. آذرفروز. آذرافزا. ظرفی سفالینه که مجاور آتش نیم افروخته نهند تیز کردن آنرا : نفس را بعذرم چو انگیز کردچو آذرفزا آتشم تیز کرد. رودکی .|| مقراضی که آتش بدان تند و تیز کنند. || (نف مرکب ) سادن و خادم آتشکده .
-
آزر
لغتنامه دهخدا
آزر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر ابراهیم پیغامبر علیه السلام . و او را آزر بت گر و آزر بت تراش نیز گویند : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.ابراهیم را چه زیان که آزر پدر اوست و آزررا چه سود که ابراهیم پسر اوست ؟ (خواجه...
-
آتش پرست
لغتنامه دهخدا
آتش پرست . [ ت َ پ َ رَ ] (نف مرکب ) آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند : همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و مااز آتش دل آتش پرست شاماریم . منطقی (از فرهنگ اسدی ، خطی ).بیک هفته بر پیش یزدان بدندمپندار کآتش پرستان بدندکه آتش بدانگاه محراب بودپرستنده را د...
-
پرده دار
لغتنامه دهخدا
پرده دار. [ پ َ دَ ] (نف مرکب ) حاجب . (دهار). سادِن . خرم باش . دربان . (غیاث اللغات ) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی . فردوسی .چو خاقان برفت از پس شهریارعنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی .بیامد بر سام یل پرده داربگفت و بفرمود...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ...
-
حجاز
لغتنامه دهخدا
حجاز. [ ح ِ ] (اِخ ) سرزمین معروف . مکة و مدینة و طائف و روستاهای آنها. و از آنروی بدین ناحیت حجاز گویند که حاجز و فاصل و حائل است میان نجد و تهامة یا بین نجد و سراة اولاَِنّها اُحتجزت بالحرار الخمس : ِحرّةُ بنی ُسلیم و راقم و لیلی و شوران والنار. (م...