کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ز باغ توام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ز پای اندرآوردن
لغتنامه دهخدا
ز پای اندرآوردن . [ زِ اَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین افکندن . از پای اندرآوردن . مغلوب ساختن : جهانی ز پای اندرآرد به تیغنهد تخت شاه از پس پشت میغ. فردوسی .مرا شاه فرمود کاین سبز جای بدینار گنج اندرآور ز پای . فردوسی .رجوع به از پای اندرآوردن و ز ...
-
ز پای اندرافتادن
لغتنامه دهخدا
ز پای اندرافتادن . [ زِ اَ دَاُ دَ ] (مص مرکب ) از پای درآمدن . ناتوان شدن . کنایه از زبون گشتن . و رجوع به از پای اندرافتادن شود.
-
ز پای درآمدن
لغتنامه دهخدا
ز پای درآمدن . [ زِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . عاجز شدن . از کار افتادن . از پا افتادن . زمین گیر شدن . زبون شدن . زیردست شدن : نترسد آنکه بر افتادگان نبخشایدکه گر ز پای در آید کسش نگیرد دست . سعدی .رجوع به «زپای درآوردن » و...
-
ز پای درآوردن
لغتنامه دهخدا
ز پای درآوردن . [ زِ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین افکندن . زیردست ساختن . عاجز و ناتوان کردن . بیچاره و زبون گرداندن . مغلوب ساختن : اگر روزگارش درآرد ز پای همه عالمش پای بر سر نهند. سعدی . || ویران کردن . خراب کردن . منهدم ساختن . واژگون کردن : به ...
-
ز پای فکندن
لغتنامه دهخدا
ز پای فکندن . [ زِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف از پای افکندن . کنایه از کشتن . مغلوب کردن . نابود ساختن . تباه ساختن : گرفتند نفرین بر آن رهنمای بزخمش فکندند هر یک ز پای . فردوسی .رجوع به پای ، از پای افکندن ، ز پای درآوردن ، و ز پای اندرآوردن...
-
ز پای نشاندن
لغتنامه دهخدا
ز پای نشاندن . [ زِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشانیدن . ازبرای احترام ، کسی را به نشستن خواندن : نشاندش همانگه فریدون ز پای سزاوار کردش یکی خوب جای . فردوسی .رجوع به ازپای نشاندن و پای شود.
-
ز پای ننشستن
لغتنامه دهخدا
ز پای ننشستن . [ زِ ن َ ن ِ / ن َن ْ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از مقاومت کردن . آرام نگرفتن . قرار نگرفتن . به کار خود ادامه دادن و درنگ نکردن . به زانو درنیامدن . کاری را یکسره تا نیل به هدف تعقیب کردن . پیوسته کوشیدن (در راه مقصودی و کاری ). دست ا...
-
ز خود شدن
لغتنامه دهخدا
ز خودشدن . [ زِ خوَدْ / خُدْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیخود و بیهوش شدن . (ناظم الاطباء). از خود شدن . بیخبر و بیهوش شدن . (رشیدی ). بیهوش شدن . از خود رفتن و مدهوش گشتن و بیحس شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به از خود شدن و از خود رفتن شود.
-
ز دست برگرفتن
لغتنامه دهخدا
ز دست برگرفتن . [ زِ دَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کشتن . از دست دادن . در شرفنامه آمده : ز دست بر گیرم ، یعنی بکشم : بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم چه گویمت که بدستت در است و بتوانی . ظهیر فاریابی .از دست برگرفتن . نیست و نابود کردن . (فرهنگ فارسی معی...
-
زبان پر ز جنگ شدن
لغتنامه دهخدا
زبان پر ز جنگ شدن . [ زَ پ ُ زِ ج َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سر ستیز و جنگ داشتن و شدت خصومت است : دل گرگسار اندران تنگ شدزبان و روانش پر از جنگ شد.فردوسی .
-
جستوجو در متن
-
راضی تبریزی
لغتنامه دهخدا
راضی تبریزی . [ ی ِ ت َ ] (اِخ ) محمدرضا تبریزی . از تبریزیان ساکن عباس آباد بود و زرگری می کرد. مدتی در هندبسر برد آنگاه به تبریز بازگشت و باز به هند رفت . نصرآبادی گوید: شعر نیکو میگفت . ابیات زیر از اوست :جان گر از سینه ٔ ما شاد برون می آیدکی خیال...
-
سودازده
لغتنامه دهخدا
سودازده . [ س َ / سُو زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج ). دیوانه . (شرفنامه ٔ منیری ) : سودازده با قمر نسازدصفرازده را شکر نسازد. نظامی .سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی . سعدی ...
-
نسیمی
لغتنامه دهخدا
نسیمی . [ ن َ ] (اِخ ) عمادالدین ، متخلص به نسیمی . از سادات شیراز و از شاعران قرن نهم است . به روایت مؤلف تذکره ٔ روز روشن ، صوفی مشرب و مستغرق بحار توحید بود و کلمات خلاف ظاهر از زبانش سر برمی زد، بنابر آن وی را به فتوای ملایان شیراز در سنه ٔ 837 ...
-
ضیاءالدین
لغتنامه دهخدا
ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ](اِخ ) خجندی الفارسی . صاحب مجمع الفصحاء آورده است : از فضلای زمان خود به وفور فضیلت ممتاز بوده مدح ملک یبغو می گفته و در عهد محمد ایلدگز متکفل احکام شرعیه می شده با شمس الدین اوحدی مشهور بخاله معاشر و مکاتبات فیمابین ایشان بود...
-
پیراسته
لغتنامه دهخدا
پیراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از پیراستن . مهذب . مقابل آراسته . متحلی . متحلیة. مقذذ. (منتهی الارب ) : جهاندار خاقان مرا خواسته است سخنها ز هر گونه پیراسته است . فردوسی .خانه ٔ پیراسته همچون نگارمنتظر خانه فروش توام . عطار. || نازیبا بر...