کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زیحسگر زیمایهای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
فزی
لغتنامه دهخدا
فزی . [ ف َزْ زی ] (ص نسبی )منسوب به فز که محله ای است در نیشابور. (سمعانی ).
-
لوزیة
لغتنامه دهخدا
لوزیة. [ ل َ زی ی َ ] (اِخ ) نام محله ای است در جانب شرقی بغداد. و نسبت بدان لوزی باشد.
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب َ زی ی ] (ع ص ، اِ) همشیر، یقال :هذا بزیی ؛ ای رضیعی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
طنزی
لغتنامه دهخدا
طنزی . [ طَ زی ی ] (ص نسبی ) منسوب به طنزة که قریه ای است بجزیره ای در نواحی میافارقین . (سمعانی ).
-
درزیه
لغتنامه دهخدا
درزیه . [ دَ زی ی َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از خوارج و فداویه تیره ای از آنان است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
حرازیون
لغتنامه دهخدا
حرازیون . [ ح َ زی یو ] (اِخ ) طایفه ای منسوب به حرازبن عوف بن عدی که از محدثان بودند. (تاج العروس ).
-
خرازیة
لغتنامه دهخدا
خرازیة. [ خ َرْ را زی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای است از متصوفه بر روش ابوسعید خراز. خرازیان . رجوع به خرازیان در این لغت نامه شود.
-
خرجزیه
لغتنامه دهخدا
خرجزیه . [ خ َ ج َ زی ی َ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از قبائل ترک . (از نخبةالدهر ص 263).
-
غزیه
لغتنامه دهخدا
غزیه . [ غ ُزْ زی ی َ ] (اِخ ) قبیله ای از ترکان . ترکان غز. رجوع به غز و نخبة الدهر دمشقی ص 263 شود.
-
درازی
لغتنامه دهخدا
درازی . [ دِ زی ی ] (اِخ ) نام تیره ای از شعبه ٔ جباره ٔ ایل عرب ، ازایلات خمسه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
-
خبازیات
لغتنامه دهخدا
خبازیات . [ خ ُب ْ با زی یا ] (ع اِ) در گیاه شناسی به شاخه ای از گیاهان اطلاق میشود که «خبازی »، «خطمی » و «پنبه » از این شاخه است . (از معجم الوسیط).
-
جاوید زیستن
لغتنامه دهخدا
جاوید زیستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) همیشه زیستن . دارای حیات ابدی بودن . باقی ماندن . همیشه بودن : این همی گفت که احسنت و زه ای شاه زمین وآن همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان .فرخی .
-
زیور کردن
لغتنامه دهخدا
زیور کردن . [ زی وَ ک َدَ ] (مص مرکب ) آرایش کردن . زینت دادن : زین چنین پر زر و گوهر مدحت ای حجت رواست گر توجان دوربین خویش را زیور کنی . ناصرخسرو.رجوع به زیور و ترکیبهای آن شود.
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ َزْ زی ] (اِخ ) (1857-1920م ) بشیر. او قاضی قضاة حلب بود. آوازی خوش و حافظه ای قوی داشت . او راست : «رسالة فی التجوید». (از اعلام المنجد).
-
ابراهیم غزی
لغتنامه دهخدا
ابراهیم غزی . [ اِ م ِ غ َزْ زی ] (اِخ ) در زمان سلطنت طغرل بک سلجوقی به سال 446 هَ .ق . خروج کرده بر دسکره و رشقبا و پاره ای قصبات و قلعه ها مستولی گردید.