کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زَاهِقٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
زاهق
لغتنامه دهخدا
زاهق . [ هَِ ] (ع ص )هلاک شونده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نیست شونده . (کشف اللغات ). || مرد هزیمت یافته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رونده . (کشف اللغات ). || خشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یابس . (اقرب المو...
-
واژههای همآوا
-
زاهق
لغتنامه دهخدا
زاهق . [ هَِ ] (ع ص )هلاک شونده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نیست شونده . (کشف اللغات ). || مرد هزیمت یافته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رونده . (کشف اللغات ). || خشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یابس . (اقرب المو...
-
جستوجو در متن
-
زهق
لغتنامه دهخدا
زهق . [ زُ هَُ / زُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ زاهق . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به زاهق شود.
-
غیژان
لغتنامه دهخدا
غیژان . (نف ، ق ) غیژنده . خزنده و بر شکم رونده . رجوع به غیژیدن شود: حابی ؛ تیری که بر زمین غیژان رسد بر نشانه . ضد زاهق . (منتهی الارب ). || در حال غیژیدن . رجوع به غیژیدن شود.
-
زاهقة
لغتنامه دهخدا
زاهقة. [ هَِ ق َ ] (ع ص ) مؤنث زاهق . (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || راحلة زاهقة؛ راحله ای است که سبقت نماید و پیشی گیرد بر دیگران . (ناظم الاطباء). || چاه عمیق . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به زهوق شود.
-
حابی
لغتنامه دهخدا
حابی . (ع ص ، اِ) مرد بلنددوش . || تیری که بر زمین غیژان رسد برنشانه ،ضِد زاهق . (منتهی الارب ). تیری که در مقابل هدف به زمین خورده و بعد به آن اصابت کند. || نباتی است . || یقال : انه لحابی الشراسیف ؛ ای مشرف الجبین (؟) || کودک که فرا خزیدن آمده بود....
-
مغزدار
لغتنامه دهخدا
مغزدار. [ م َ ] (نف مرکب ) مقابل بی مغز، چون بادام مغزدار. (آنندراج ). هر چیزی که دارای مغز باشد وچیزی که پرمغز باشد. (ناظم الاطباء). دارای مغز. مغزآکنده . پرمغز. زاهق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- حرف مغزدار ؛ حرف معقول ته دار. (آنندراج ). سخن پرم...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العباس مکنی به ابوالخیر و ملقب برضی الدین القزوینی الطالقانی . در نامه ٔ دانشوران آمده است که : در کتب تراجم حفّاظ و مشایخ محدّثین و مشاهیر مفسّرین این دانشور جلیل و هنرمند نبیل را هم ابوالخیر مین...