کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زون زیسترخسارهای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
رخساره برافروختن
لغتنامه دهخدا
رخساره برافروختن . [ رُ رَ / رِ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رخ برافروختن . کنایه از بسیار زیباروی شدن . گلرخ گردیدن . گل افشان شدن رخ : دوش می آمد و رخساره برافروخته بودتا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود. حافظ.و رجوع به رخ برافروختن شود.
-
ترش رخساره
لغتنامه دهخدا
ترش رخساره . [ ت ُ / ت ُ رُ رُ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ترشرو. (مجموعه ٔ مترادفات ). ترشروی : ملک را بود زنگی پاسبانی ترش رخساره ای کج مج زبانی . امیرخسرو (از آنندراج ).و رجوع به ترشرو و ترشروی شود.
-
رخساره
لغتنامه دهخدا
رخساره . [ رُ رَ /رِ ] (اِ مرکب ) رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه . (منتهی الارب ). وجنة. (دهار). رخسار. صفح وجه . عذار. (یادداشت مؤلف ) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره ٔ تو هست خراش . رودکی .ببخشای بر من تو ای دادبخش که ...
-
چخک
لغتنامه دهخدا
چخک . [ چ ِ خ َ / چ َ خ َ ] (اِ) چچک . خجک . بمعنی خال باشد و آن نقطه ای است سیاه که در روی و اندام آدمی بهم میرسد. (برهان ) (آنندراج ). خال . (ناظم الاطباء). بهق معرب آنست . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به چچک و خجک شود. || بمعنی رخساره هم بنظر آمده...
-
رفاغیة
لغتنامه دهخدا
رفاغیة. [ رَ غی ی َ ] (ع مص ، اِمص ) رفاهیة. فراخی . (مهذب الاسماء). زیست فراخ وتن آسانی . (آنندراج ). زیست فراخ و تن آسانی ، یقال : هوفی رفاغیة من العیش ؛ ای فی رفاهیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراخ شدن عیش . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ).
-
قائت
لغتنامه دهخدا
قائت . [ ءِ ] (ع اِ) طعامی که بدان قوام بدن انسان بود. کفایت زیست : هو فی قائت من العیش ؛ ای فی کفایة. || شیر بیشه . (منتهی الارب ).
-
خانه ٔ تابستانی
لغتنامه دهخدا
خانه ٔ تابستانی . [ن َ / ن ِ ی ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خانه ای که در تابستانها برای زیست اختیار کنند. مصیف . (دهار).
-
داش مشتی
لغتنامه دهخدا
داش مشتی . [ م َ ] (اِ مرکب ) (مخفف داداش مشهدی ) در تداول عامه دسته ای از مردم باشند با صفاتی خاص چون : حمیت ، شجاعت ، زورگویی ، تفوق طلبی ، جوانمردی ، لوطی گری ، و از مشخصات آنان سرپیچی از قیود اجتماعی است و زیست بطرزو گونه ای خاص ، اندکی مغایر با ...
-
بیوفیزیک
لغتنامه دهخدا
بیوفیزیک . [ ی ُ ] (فرانسوی ، اِ) زیست فیزیک . تحقیق در دستگاههای زنده بر اساس اصول علم فیزیک و بوسیله ٔ روشهای آن . از کارهای اولیه در بیوفیزیک (زیست فیزیک ) تحقیقات ی . ر. فون مایر را درباره ٔ قانون بقای انرژی در موجودات زنده ، و پژوهشهای هَ . فون ...
-
تمنا
لغتنامه دهخدا
تمنا. [ ت َ م َن ْ نا ] (اِخ ) از شعرای هندوستان و از برهمنان است . از مردم شکوه آباد و در لکهنو می زیست . از اوست :ای در تو مأمن بیچارگان مرهم ریش غم آوارگان .(از قاموس الاعلام ترکی ).
-
دیر بصری
لغتنامه دهخدا
دیر بصری . [ دَ رِ ب ُ را ] (اِخ ) بصری شهرکی است به حوران و آن قصبه ای از توابع دمشق است و در آن بحیرای راهب که بحضرت رسول بشارت پیغمبری را داد می زیست . (از معجم البلدان ج 2).
-
ترش لگامی کردن
لغتنامه دهخدا
ترش لگامی کردن . [ ت ُ / ت ُ رُ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) توسنی کردن . بدلگامی کردن . سرکشی کردن : باوی [ اسب ] به چربی گوی و رخساره ٔ او بمال تا بر دست تو خو کند، آنگه پاره ای نمک اندر دست بده تا بخوردو مزه یابد و خو کند و ترش لگامی نکند. (فرسنامه ).
-
چهره شوی
لغتنامه دهخدا
چهره شوی . [ چ ِ رَ/ رِ ] (نف مرکب ) که رخساره شوید. شستشودهنده ٔ صورت . || محوکننده ٔ صورت . زایل کننده ٔ رخسار.- چهره شوی حیات ؛ محوکننده ٔآثار زندگانی : مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای .خاقانی .
-
کتال
لغتنامه دهخدا
کتال . [ ک َ ] (ع اِ) گوشت . || نفس . || حاجت که روا کنی آن را. || مؤونت . || هر چه که اصلاح آن کرده باشنداز طعام و لباس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بدی زیست و تنگی آن . (منتهی الارب ). سوء عیش . (اقرب الموارد). || (اِمص ) درشتی اندام . (...
-
صفدی
لغتنامه دهخدا
صفدی . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) عبدالقادربن عمربن حبیب . وی یکی از مشاهیر و بزرگان ادباست و در صفد معلم اطفال بود. او را تائیه ای معروف است وجمعی از ادبا آن را شرح کرده اند. عمری گمنام و مجهول الحال بسر میبرد تا آنکه شریف علی بن میمون المغربی تائیه ٔ او را...