کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زهوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زهوار
لغتنامه دهخدا
زهوار. [ زِهَْ ] (اِ مرکب ) حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه . حاشیه . کناره . زوار. (فرهنگ فارسی معین ).- زهواردررفته ؛ سخت پیر یا سخت ضعیف . سخت بیکاره و ناتوان : ی...
-
جستوجو در متن
-
زوار
لغتنامه دهخدا
زوار. [ زِ ] (اِ مرکب ) زهوار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زهوار شود.- زواردررفته ؛ سست از کار افتاده . (فرهنگ فارسی معین ).کهنه و فرسوده و بی مصرف .- || پیر و فرسوده که کار کردن نتواند. (فرهنگ فارسی معین ). رنجور و ناتوان . رجوع به زُواریدن شود.
-
زیچ
لغتنامه دهخدا
زیچ . (اِ) بیرون کشیدگی . (ناظم الاطباء). با جیم فارسی بمعنی بیرون آوردن و بیرون کشیدن . (برهان ، ذیل زیج ). کشیدن . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || (ص ) خوش و چابک و جلد و خوش وضع را نیز گویند. (برهان ، ذیل زیج ). چست وچالاک و جلد و قابل و خو...
-
دررفتن
لغتنامه دهخدا
دررفتن . [ دَرْ، رَ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن . (ناظم الاطباء).- از جا دررفتن ؛ در اصطلاح عامه ، عصبانی شدن . ناگهان خشمناک شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن . || داخل شدن . درآمدن . درون آمدن . (ناظم الاطباء). بدرون رفتن . فروشدن . درشدن . (یادد...
-
زیج
لغتنامه دهخدا
زیج . (معرب ، اِ) معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند. (برهان )... و بمناسبت آن نام علمی است در اصول احکام علم نجوم و هیئت که تقویم از آن استخراج کنند... همچنین زیج قانون تنجیم است که در جداول آن اوض...
-
وار
لغتنامه دهخدا
وار. (پسوند) مانند. شبه . نظیر. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). واره . (جهانگیری ) (آنندراج ). وش . (یادداشت مؤلف ). وار به این معنی گاهی به صفت ملحق میشود و اغلب قید میسازد چون متنکروار و عاجزوار و گاهی به اسم عام می پیوندد وصفت یا ...
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم ...