کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زمان سفر درونحوزهای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هم سفر
لغتنامه دهخدا
هم سفر. [ هََ س َ ف َ ] (ص مرکب )رفیق راه . کسی که با دیگری به سفر رود : هم سفرانش سپر انداختندبال شکستند و پپرداختند. نظامی .هم سفران جاهل و من نوسفرغربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی .ثابت این راه مقیمی بودهم سفر خضر کلیمی بود. نظامی .بود سوداگر توانای...
-
تخت سفر
لغتنامه دهخدا
تخت سفر.[ ت َ ت ِ س َ ف َ ] (اِخ ) جایگاهی در حدود مرو : از راه سرخس متوجه مرو گشتند محمدقاسم و ... در شهر توقف کرده رایات ظفرپیکر، روز جمعه هفتم از تخت سفر به سر کوچه ساقسلماق رفت و سه چهار روز در آن مرحله اقامت نموده ... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 24...
-
جامه ٔ سفر
لغتنامه دهخدا
جامه ٔ سفر. [ م َ / م ِ ی ِ س َ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لباسی که در سفر پوشند. جامه ٔ راه : جامه ٔ سفر نیز پوشیده پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ).
-
زاد سفر
لغتنامه دهخدا
زاد سفر. [ دِ س َ ف َ ] (ترکیب اضافی ،اِمرکب ) زاد راه . توشه . آنچه مسافر از خوراک برای سفر خود بردارد. رجوع به زاد و زاد راه و توشه شود.
-
ساز سفر
لغتنامه دهخدا
ساز سفر. [ زِ س َ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسباب سفر. سامان سفر. بسیج سفر. ساختگی . سامان : شغلکی دارم بر دست که از موقف آن هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر. فرخی .رجوع به ساز شود.
-
قریه ٔ سفر
لغتنامه دهخدا
قریه ٔ سفر. [ ق َرْ ی َ / ی ِ ی ِ س ِ ] (اِخ ) (شهر کتابها) همان «دبیر» است که در صحیفه ٔ یوشع 15:14 و داود 1:11 مذکور است . و قریه ٔ سنه که در صحیفه ٔ یوشع (15:49) مذکور میباشد و اسم حالیه الظهریه است . (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به قریه ٔ سنه شود.
-
این سفر
لغتنامه دهخدا
این سفر. [ س َ ف َ ](ق مرکب ) این دفعه . این بار. (فرهنگ فارسی معین ).
-
خجسته سفر
لغتنامه دهخدا
خجسته سفر. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ س َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه سفر او خجسته است . آنکه سفرش خیر است . آنکه سفرش میمون است . مبارک سفر. متبرک سفر. باسعادت سفر : زان خجسته سفر این جشن چو باز آمدسخت خوب آمد و بایسته بساز آمد.منوچهری .
-
خرج سفر
لغتنامه دهخدا
خرج سفر. [ خ َ ج ِ س َ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرج راه . پولی که برای مسافرت بحساب می آید : تا بچهل سال که بالغ شودخرج سفرهاش مبالغ شود.نظامی .
-
خوش سفر
لغتنامه دهخدا
خوش سفر. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه در سفر ماندگی ننماید و با رفیقان و همسفران تازه روی باشدو هم از خدمت بدیشان دریغ نکند. (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
درون
لغتنامه دهخدا
درون . [ ] (اِخ ) قریه ای است از دیههای رستاق کوزدر. (تاریخ قم ص 119 و 141).
-
اسقف نشین
لغتنامه دهخدا
اسقف نشین . [ اُ ق ُ ن ِ ] (اِ مرکب ) حوزه ای که ریاست روحانی آن با یک اسقف باشد.
-
باسک
لغتنامه دهخدا
باسک . (اِخ ) ناحیه ای در اسپانیا که به اسپانیایی «پرونسیاواسکونگاداس » خوانده میشود. ناحیه ای است نظامی و سوق الجیشی که شامل حوزه ٔ آلاوه و گیپوز و کوا و بیسکانه در اسپانیاست و قریب 510 هزار جمعیت دارد. || سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه...
-
درون سوخته
لغتنامه دهخدا
درون سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته درون . آنکه دل او سوخته باشد. گرفتار اندوه و تاثر شدید. دلسوخته : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی .سعدی .