کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زلوک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زلوک
لغتنامه دهخدا
زلوک . [ زَ / زُ ] (اِ) بمعنی زلو باشد که کرم سیاه معروف است . (برهان ). بمعنی زلو است . (فرهنگ جهانگیری ). زلو. کرمی است که از بدن آدمی خون می مکد و زالو و زرو نیز می گویند. (فرهنگ رشیدی ). کرمی باشد در تالابها که خون می مکد بهندی آن را جونک گویند.....
-
جستوجو در متن
-
معلوق
لغتنامه دهخدا
معلوق . [ م َ ] (ع ص ) آویخته شده . (ناظم الاطباء). || آنکه در حلق او زلوک چسبیده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که در حلق وی زلو چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
زالو
لغتنامه دهخدا
زالو.(اِ) کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون فاسد را بمکد. (برهان قاطع) (آنندراج ). و رجوع به زلو، جلو، شلک ، شلکا، شلوک ، زلوک ، زرو، دیوچه ، علق و مکل شود.
-
سکاکی
لغتنامه دهخدا
سکاکی . [ س َک ْ کا ] (اِخ ) از ماوراءالنهر بود، و اهل سمرقند به او بسیار معتقد بودند،و بی نهایت تعریف میکنند. اما در موقعی که در سمرقندبودم . هرچند تفحص نمودم که از نتایج طبع او چیزی معلوم کنم چنانکه تعریف میکنند پیدا نشد. از همه جوابی که عاجز می شد...
-
علوق
لغتنامه دهخدا
علوق . [ ع ُ ] (ع مص ) دوست داشتن و خواهش نمودن . (از منتهی الارب ). دوست داشتن . (از لسان العرب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). || کشتن : علق فلان دم َ فلان ؛ یعنی کشت .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شروع کردن . (از منتهی الارب ) (از تاج ال...
-
اعلاق
لغتنامه دهخدا
اعلاق . [ اِ ] (ع مص ) زلوک افکندن بر اندام تا بمکد خون را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زالو بر جایی افکندن تا خون آنرا بمکد. و منه الحدیث : اللدود احب الی ّ من الاعلاق . (از اقرب الموارد). زکوک انداختن بر اندام تا بمکد خون را. (ناظم الاطباء). || مال ...
-
دیوچه
لغتنامه دهخدا
دیوچه . [ وْ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) (از: دیو + چه ، پسوند تصغیر) مصغر دیو. دیوک . دیو خرد. دیو کوچک . || کرمکی باشد که اندر پشم افتد. (صحاح الفرس ). و آن در ابتدا تخمی است که شب پره ٔ خردی ریزد بر روی جامه ٔ پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد ...
-
ک
لغتنامه دهخدا
ک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از ...