کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زلالکردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
زلال
لغتنامه دهخدا
زلال . [ زِ / زُ ] (ع ص ) هر مایع صاف بی دُرد و روشن و صاف از هر مایعی ... (ناظم الاطباء) : دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن برگ گل است جلوه کنان در می زلال . بابافغانی (از آنندراج ).نیست بزم زمانه عیش و صفاشیشه گردون می زلال آلود. حضرت شیخ (از آنندراج...
-
زلال
لغتنامه دهخدا
زلال . [ زُ ] (اِ) کرمی را گویند که در میان برف بهم رسد و آن پرده ای است پر از آب صاف و آن آب را زلال خوانند و آن کرم را اندک حیاتی و حرکت مذبوحی هست و زلال بمعنی صاف عربی است . (برهان ). کرمی که در میان برف به هم رسد و در میان آن آب صاف باشد و آن را...
-
زلال
لغتنامه دهخدا
زلال . [ زُ ] (ع اِ) حیوان خرداندام سفیدی است که هر گاه بمیرد آن را در آب گذارند و آب را سرد کند. (از ذیل اقرب الموارد) : فهیئوا الی الزلال لارکب غداً فمر فی دجلة. (تاریخ طبری ص 1323 ج 3).
-
زلال
لغتنامه دهخدا
زلال . [ زُ ] (ع ص ) ماء زلال ؛ آب شیرین و خوشگوار. (منتهی الارب ). آب شیرین خوشگوار زود فروشونده به حلق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب آسان گوار و شیرین و خوش . (دهار). آب شیرین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آب سرد. گوارا. خوش . صافی . خوشگوا...
-
آب زلال
لغتنامه دهخدا
آب زلال . [ ب ِ زُ ] (اِخ ) آب زرد. نام یکی از دو آبراهه ٔ رود جراحی .
-
زرد و زلال
لغتنامه دهخدا
زرد و زلال . [ زَ دُ زُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول عامه ، اصفر فاقع. زردی زرد. آبکی . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
-
پل آب زلال
لغتنامه دهخدا
پل آب زلال . [ پ ُ ل ِ ب ِزُ ] (اِخ ) یکی از آثار دوره ٔ ساسانی در خوزستان .
-
کردن
لغتنامه دهخدا
کردن . [ ک َ دَ ] (مص ) ساختن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). درست کردن . ساختن . ترتیب دادن : و [ به صقلاب ] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خُنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (...
-
عرض کردن
لغتنامه دهخدا
عرض کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نشان دادن . آشکار کردن . (فرهنگ فارسی معین ). نمودن . ارائه کردن . عرضه داشتن . عرضه کردن . معروض داشتن . پیش نهادن . تقدیم کردن . نمایش دادن . به معرض درآوردن : امیر فرمود تا زندانهای غزنی و آن نواحی عرض کنند. (ت...
-
عرضه کردن
لغتنامه دهخدا
عرضه کردن . [ع َ ض َ / ض ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ارائه دادن . نشان دادن . نمودن . در معرض نظر قرار دادن . (از فرهنگ فارسی معین ). عرض کردن . پیش داشتن . پیش نهادن . پیشنهاد کردن . فراپیش داشتن . به معرض درآوردن . عَرض : کی بر او زر و سیم عرضه کنم خویشت...
-
عرعر کردن
لغتنامه دهخدا
عرعر کردن . [ ع َ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز برآوردن خر. بانگ کردن درازگوش . || آواز خر دادن . ادا کردن صوت خر را. نهیق . غان غان . رجوع به عرعر شود. || کنایه است از بدآواز خواندن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-
عرق کردن
لغتنامه دهخدا
عرق کردن . [ ع َ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عرق برآوردن . (آنندراج ). خوی کردن . (ناظم الاطباء). بیرون آمدن عرق از بدن . (فرهنگ فارسی معین ).خوی آوردن . استحمام . تعریق . ترشح کردن : آن خواجه که سعی حرص آرامش بردگردید زبان بخیل اگر نامش برددانست دو معنی ...
-
عروس کردن
لغتنامه دهخدا
عروس کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زن یا دختری راشوی دادن . زن یا دختری را به خانه ٔ شوهر فرستادن .
-
عروسی کردن
لغتنامه دهخدا
عروسی کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زن گرفتن . (ناظم الاطباء). همسر اختیار کردن . (فرهنگ فارسی معین ). ازدواج . عرس . || شوی کردن دختر. بخانه ٔ شوی رفتن دختر یا زن .- امثال :عروسی نکرده بچه در گهواره خواباندن ، نظیر: گاو یا خر نخریده آخُر بستن ....
-
عزل کردن
لغتنامه دهخدا
عزل کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ازکار انداختن . معزول کردن . کسی را از شغل و منصب بازداشتن . (ناظم الاطباء). خلع کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل نصب کردن . از عمل پیاده کردن . ابطال کردن .