کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زائو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
زایو
لغتنامه دهخدا
زایو. (نف ) زائو. زاهو. رجوع به زاهو، زاهچ ، زاچه ، و زهو شود.
-
زاهو
لغتنامه دهخدا
زاهو. (نف ) زائو. زن نوزائیده و زاچه . (ناظم الاطباء). و رجوع به زاچ ، زاچه ، زچه و زاهچ ، و نفساء شود.
-
خون نفاس
لغتنامه دهخدا
خون نفاس . [ ن ِ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خونی که دروقت زائیدن از زائو خارج گردد. رجوع به نفاس شود.
-
رغیفة
لغتنامه دهخدا
رغیفة. [ رَ ف َ ] (ع اِ) رغیفه . طعام که زائوها را سازند. (از مهذب الاسماء). طعامی از آرد و شیر که زائو را کنند. (یادداشت مؤلف ).
-
تخرس
لغتنامه دهخدا
تخرس . [ ت َ خ َرْ رُ ] (ع مص ) طعام ولادت خود پختن زن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). طعام ساختن زائو برای خویشتن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی المثل : تخرسی یا نفس ُ لامُخَرّسةَ لک ؛ برای مردی مثل زنند که خود به کار خویش پردازد، آنگاه که ...
-
بران
لغتنامه دهخدا
بران . [ ب ُ ] (نف ) بُرنده . || (ق ) در حال بریدن . || (اِمص ) عمل ِ بریدن .- بله بران ؛ در تداول ، گفتگوی دوخانواده ٔ عروس و داماد در قطع و فصل شرایط زناشوئی .- چله بران ؛مهمانی بمناسبت گرمابه رفتن زن زائو پس از چهل روز از زادن .
-
مخوی
لغتنامه دهخدا
مخوی . [ م ُ خ َوْ وی ] (ع ص ) کسی که برای زن ، خویة سازد.(آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه برای زن زائو طعام زچه ترتیب می کند. (از ناظم الاطباء). || شتران و گوسفندان به نهایت فربهی رسیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الم...
-
ماما
لغتنامه دهخدا
ماما. (اِ) مادر. (ناظم الاطباء). مادر. ام . والده . زن که کودکی یا کودکانی زاده است . در زبان اطفال ، نه نه . مامان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی مامات دف دورویه چالاک زدی .(منسوب به رودکی از احوال و اشعار ج 3 ص 1046).نش...
-
خبیب
لغتنامه دهخدا
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن زبیر در سیرة عمربن عبدالعزیز آمده است : زبیربن بکار گفت : خبیب بن عبداﷲبن زبیر بزرگترین فرزند عبداﷲ بود و مصعب بن زبیر نیز گفت که خبیب علماء فراوان دید و کتب بسیار خواند واز نساک زمان بود و من از یاران خود و غیر ...