کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریش و ریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ملتحی
لغتنامه دهخدا
ملتحی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) ریش آور. (مهذب الاسماء). کودک ریش برآورده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ریش دار. ریش برکرده . ریش آورده . مقابل امرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التحاء شود.- ملتحی شدن ؛ ریش برآوردن . (ناظم الاطباء).
-
مورچپه
لغتنامه دهخدا
مورچپه . [ چ َ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) صورتی از مورچه پا، یا مورچه پی . ریشی کوتاه . قسمی زدن ریش . (یادداشت مؤلف ).- ریش مورچپه ؛ ریش کوتاه . ریش که آن را به شکلی خاص زده باشند. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به مورچه و مورچه پی شود.
-
جوگندم
لغتنامه دهخدا
جوگندم . [ ج َ / جُو گ َ دُ ] (ص مرکب ) ریش جوگندم ؛ ریش که سیاه و سپید باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به جوگندمی شود.
-
بامه
لغتنامه دهخدا
بامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) ریش دراز وبزرگ و انبوه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). ریش انبوه . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ) درازریش . (برهان قاطع) (آنندراج ). بلمه نیز گویند. (فرهنگ خطی ) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). (شرفنامه ٔ من...
-
ناسور کردن
لغتنامه دهخدا
ناسور کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناسور کردن ریش ؛ خراشیدن ریش پیش از نضج . پیش از رسیدن آبله یا ریش پوست آن کندن و سخت بدتر کردن آن . (یادداشت مؤلف ) : سرمست بزم ساخته چشمت پیاله راناسور کرده شور لبت داغ لاله را.ملا درکی قمی (از آنندراج ).
-
نیکومحاسن
لغتنامه دهخدا
نیکومحاسن . [ م َس ِ ] (ص مرکب ) خوش ریش . که ریش و محاسنی خوش نما دارد: ابومسلم ... مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی .(مجمل التواریخ ). واثق مردی بود سپید، لون او به زردی زدی ، نیکومحاسن بود. (مجمل التوار...
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.- ریش بزی ؛ ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نوک تیز دارد. (یادداشت بخط دهخدا).|| (اِ) در تداول و زبان کودکان بمعنی بز. || کلمه ایست برای اظهار رأفت و عطوفت . || ...
-
توپی
لغتنامه دهخدا
توپی . (ص نسبی ) منسوب به توپ ، بمعنی بسته و بهم پیچیده .- ریش توپی ؛ ریش انبوه .|| (اِ) چوب مدورگونه که راه آب حوض یا زیرآب حمام و جز آن ، بدان استوار کنند. گلوله مانندی ازچوب تراشیده برای سد راه آب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || یک قسمت از احشاء ...
-
کوسه
لغتنامه دهخدا
کوسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) معروف است یعنی شخصی که او را در چانه و زنخ زیاده بر چند موی نباشد. (برهان ) (آنندراج ). کسی که وی را در چانه موی نباشد و یا چند موی بیش نبود. (ناظم الاطباء). کسی که بعد از وقت برآمدن ریش موی ریش او نروییده باشد. (غیاث ). در ...
-
سوک
لغتنامه دهخدا
سوک . (اِ) مصیبت . (فرهنگ اسدی ). ماتم . تعزیت . مصیبت . (اوبهی ). رجوع به سوگ شود. || گوشه . زاویه . کنج . (یادداشت بخط مؤلف ): سه سوک ؛ مثلث . چهارسوک ؛ مربع. || (ص ) کوسه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ اسدی ). آنکه ریش تنک دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- س...
-
حف
لغتنامه دهخدا
حف . [ ح َف ْف ] (ع مص ) پوشید چیزی را با چیزی : قوله تعالی : حففناهما بنخل (قرآن 32/18)؛ درختان خرما گرداگرد آن درآوردیم . || حفتهم الحاجة؛ مستهم الحاجة. (اقرب الموارد)؛ مفلس و حاجتمند شدند. قوم محففون اَی محاویج . || حَف ِّ ثوب ؛ بافتن جولاهه جامه ...
-
سر کردن
لغتنامه دهخدا
سر کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شروع کردن . (غیاث ). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن . (آنندراج ). آغاز کردن . سر دادن : مانمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید. کلیم (از آنندراج ).س...
-
حذر کردن
لغتنامه دهخدا
حذر کردن . [ ح َ ذَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برحذر بودن . احتیاط کردن . پرهیز کردن : دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست . بندار رازی .ولیکن چو گردنده گردنده بودحذر کردن و درد خوردن چه سود. فردوسی .چون کس بروزه در تو نیارد ...
-
لحیةالتیس
لغتنامه دهخدا
لحیةالتیس . [ ل ِح ْ ی َ تُت ْ ت َ ] (ع اِ مرکب ) شنگ . ریش بز. ریش بز خالدار. الاله شنگ و آن گیاهی است . (منتهی الارب ). قستوس . سکوس . سقواص . اذناب الخیل . اسفلنج . نباتی است که در او قبضی است و گل او قویتر از برگ باشد. (مفاتیح ). صاحب بحرالجواهر ...
-
درازریش
لغتنامه دهخدا
درازریش . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه لحیه ٔ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه . بزرگ ریش . ریش تَپَّه . ریشو. بَلمه . لِحیانی . ألحی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش . (مجمل التواریخ و القصص ). رجل اِسحَلانی ّ و سَیحَفانی ّ و سَیحَفی ...