کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
یلمه ریش
لغتنامه دهخدا
یلمه ریش . [ ی َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) ریش پهن و دراز. (ناظم الاطباء). مصحف «بلمه ریش ». رجوع به «بلمه ریش » شود.
-
دل ریش
لغتنامه دهخدا
دل ریش . [ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل مجروح . دل ریش شده : نبود ونباشد بدی کیش من ز دستان دژم شد دل ریش من . فردوسی .نه از درد دلهای ریشش خبرنه ازچشم بیمار خویشش خبر.سعدی .
-
درون ریش
لغتنامه دهخدا
درون ریش . [ دَ ] (ص مرکب ) دل ریش . جگرریش . (آنندراج ).
-
ده ریش
لغتنامه دهخدا
ده ریش . [ دَه ْ ] (ص مرکب ) کسی که دارای ریش انبوه و هنگفت و بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). لحیه ٔ انبوه و گنده . (آنندراج ).
-
رودخانه ریش
لغتنامه دهخدا
رودخانه ریش . [ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طیبی بخش کهکیلویه از شهرستان بهبهان واقع در 23هزارگزی شمال شرقی قلعه رئیسی مرکز دهستان و 152هزارگزی مشرق راه شوسه ٔ باغ ملک ، و سکنه ٔ آن 30 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
ریش آوردن
لغتنامه دهخدا
ریش آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) ریش آوریدن . التحاء. (یادداشت مؤلف ). روییدن ریش بر صورت کسی : خفته چه باشی به خواب غفلت برخیزپیش که ریش آوری درم نه و دینار.سوزنی .
-
ریش برآوردن
لغتنامه دهخدا
ریش برآوردن . [ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دارای ریش شدن . صاحب ریش گشتن .(ناظم الاطباء). خط برآوردن . (آنندراج ) : امیدکه آن نوخط ما ریش برآرد. بیدل (از آنندراج ).|| خوشه دار شدن غله .(ناظم الاطباء).
-
ریش بلخی
لغتنامه دهخدا
ریش بلخی . [ ش ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قرحه که از بثره ها باشد که بهم پیوسته باشد و صدید از وی همی پالاید آن را ریش بلخی گویند و این ریش به رباط دهستان که نزدیک گرگان است بسیار تولد کند، آنجا آن را سناکر گویند و به بلخ و نواحی آن پشه گزیدگی گ...
-
ریش جنبانیدن
لغتنامه دهخدا
ریش جنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اظهارنظر کردن و رای دادن و اظهار وجود کردن : وقت آن شد ای شه مکتوم سیرکز کرم ریشی بجنبانی به خیر.مولوی .
-
ریش خاریدن
لغتنامه دهخدا
ریش خاریدن . [ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از رنج و تعب کشیدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 181).کنایه از رنج بیفایده کشیدن . (آنندراج ). || تردید و نگرانی و اضطراب خاطر نمودن : گفت اگر پند پذیری برو و ریش مخار.انوری (از آنندراج ).
-
ریش درآوردن
لغتنامه دهخدا
ریش درآوردن . [ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) ریشدار شدن . التحاء. ریش آوردن . || پیر و بی مصرف و بی حاصل شدن . از حیز انتفاع افتادن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-
ریش شدن
لغتنامه دهخدا
ریش شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجروح شدن . زخم شدن . (یادداشت مؤلف ). انعقار. (تاج المصادر بیهقی ). قرح . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اعتقار: انعقار؛ پشت ریش شدن ستور. (منتهی الارب ) : ایوب همچنان به عبادت مشغول شد و آن دردها زیاد شد از فرق تا ...
-
ریش قاضی
لغتنامه دهخدا
ریش قاضی . [ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لته ای که بر شیشه و یا کدوی شراب بندند تا شراب صاف و درپیاله ریخته شود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). پنبه که در دهان شیشه ٔ شراب نهند. (از غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ) : ندارد...
-
ریش کردن
لغتنامه دهخدا
ریش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خستن . مقروح کردن . مجروح کردن . خسته کردن . زخمی کردن : شخودن ؛ ریش کردن به ناخن . (یادداشت مؤلف ). آزردن . اقراح . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) : یا زندم یا کندم ریش پاک ی...
-
ریش کندن
لغتنامه دهخدا
ریش کندن . [ ک َ دَ] (مص مرکب ) برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن . || تشویش بیفایده کشیدن . (از ناظم الاطباء)(از امثال و حکم دهخدا) (از برهان ). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است . (از آنندراج ) : مادر به کره گفت برو بیهده مگوی تو کار خویش کن ک...