کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . (اِ) شوربای غلیظی که بر بالای پلاو و کشک و مانند آن ریزند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || هریسه و حلیمی که هنوز پخته نشده و آبکی بود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ص 18). حلیم وهریسه پیش از پختن . لعاب جمیع حبوب مطب...
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . (اِ) قهر وغضب و خشم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). || قوت و زور. (ناظم الاطباء). || ریس در کلمه ٔ «اسب ریس » مبدل ریس به معنی راه است . رجوع به اسب ریس شود. || زبردستی . || صدای گوش . || نمونه . || نقشه ٔزردوزی . (ناظم الاطباء). || ریسم...
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . (نف مرخم ) ریسنده . آنکه پنبه و پشم و جز آن را می ریسد و ریسمان می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی ازریسیدن و رشتن . مخفف ریسنده که همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پنبه ریس . پشم ریس . دوک ریس . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به هریک از ترکیب...
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . [ ] (اِ) مسکوکی است در برزیل . (یادداشت مؤلف ).
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . [ رَ ] (ع مص ) خرامیدن . (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). || ضبط کردن چیزی را و چیره شدن بر آن . || برترین قومی گشتن و مهتر شدن و بلند گردیدن بر ایشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ،اِ) مهتر و سرور. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
دست ریس
لغتنامه دهخدا
دست ریس . [ دَ ] (ن مف مرکب ) ریسمان و رشته ٔ با دست ریسیده شده . (ناظم الاطباء). رشته و ریسمان که به دوک ریشته اند نه به چرخ . (یادداشت مرحوم دهخدا) : عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان چادری کان دست ریس دخت عمران آمده .خاقانی .
-
دوک ریس
لغتنامه دهخدا
دوک ریس . (نف مرکب ) آنکه با دوک نخ ریسد. زن یا کسی که رشتن پنبه و پشم و جز آن با دوک پیشه دارد. || دوزنده با نخ پنبه . (ناظم الاطباء).
-
قاتمه ریس
لغتنامه دهخدا
قاتمه ریس . [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه پشم قاتمه ریسد. رجوع به قاتمه شود.
-
اسب ریس
لغتنامه دهخدا
اسب ریس . [ اَ ] (اِ مرکب ) عرصه و میدان . میدان اسب دوانی . اسپ ریس . اسپ ریز. اسب رز. اسب رس . رجوع به اسپ ریس شود.
-
باریک ریس
لغتنامه دهخدا
باریک ریس . (نف مرکب ) آنکه خیال بیهوده کند و بدان روز بروز نزارتر و لاغرتر شود : زین حروفت شد خرد باریک ریس نسخ میکن ای ادیب خوشنویس . مولوی .دفع او را دلبرا بر من نویس هل که صحت یابد این باریک ریس . مولوی .|| اندیشه ناک . || دارای حسرت . || دقیق و ...
-
راست و ریس
لغتنامه دهخدا
راست و ریس . [ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ). راست و ریست . در تداول عامه ، موانع. معایب . (یادداشت مؤلف ): راست و ریستش را در کردن ، رفع موانع و معایب چیزی .متناسب یا هموار کردن .
-
په تی ریس
لغتنامه دهخدا
په تی ریس . (اِخ ) نام مردی که در تقسیم مصر توسط اسکندر بدو ایالت ، والی یکی از دوایالت شد اما نپذیرفت . (ایران باستان ج 2 ص 1358).