کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریز پردازنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تخم ریز
لغتنامه دهخدا
تخم ریز. [ ت ُ ] (نف مرکب ) زراعت کننده . (برهان ). تخم افشان . || (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) محل زراعت . (برهان ). جایی که تخم در آن افشانده شود. تخم افشان . || خاگینه را نیز گفته اند. (برهان ). خاگینه . (فرهنگ رشیدی ). خاگینه که از تخم مرغ سازند. (آنند...
-
دست ریز
لغتنامه دهخدا
دست ریز. [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست ریخته . که با دست ریخته اند و طبیعی نیست : تپه های دست ریز خاکی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
دم ریز
لغتنامه دهخدا
دم ریز. [ دُ ] (ق مرکب ) پی ریز. یک ریز. پیوسته . متصل . پشت سرهم . پیاپی . دمادم . دمبدم . دائم . دائماً. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
-
درم ریز
لغتنامه دهخدا
درم ریز. [ دِ رَم ْ ] (نف مرکب ) درم ریزنده . ریزنده ٔ درم : شد آمل بهشت نوآراسته درم ریز دیبافشان خواسته . اسدی .یکی گفتا که هست این شاه پرویزکه دستش سال و مه باشد درم ریز. نظامی .به زیر خسرو از برف درم ریزنقاب نقره بسته خنگ شبدیز. نظامی .شوم بر درم...
-
ده ریز
لغتنامه دهخدا
ده ریز. [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برد بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 8هزارگزی شمال اشترنیان دارای 381 تن سکنه است . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
رطب ریز
لغتنامه دهخدا
رطب ریز. [ رُ طَ ] (نف مرکب ) که رطب ریزد. ریزنده ٔ رطب . || بمجاز، گوینده ٔ سخن شیرین : چو سقراط را داد نوبت سخن رطب ریز شد خوشه ٔ نخل بن . نظامی .چون رطب ریز این درخت شدی نیک بادت که نیکبخت شدی .نظامی .
-
زرآب ریز
لغتنامه دهخدا
زرآب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که خوی می ریزد. || آنکه خوی و عرق میریزد. (ناظم الاطباء).
-
زرداب ریز
لغتنامه دهخدا
زرداب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که بدخویی ، خشم ، قهر و غضب کند. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از برهان ) || بدخوی . || خون ریز. || غصه خور. || کسی که دل از قهر و غضب خالی کند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
زعفران ریز
لغتنامه دهخدا
زعفران ریز. [ زَ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بسیار زرد رنگ که گوئیا به سبب وفور رنگ زرد از وی ریخته می گردد و می تواند که بمعنی اثر زعفران بخشنده باشد. (آنندراج ) : از آن میوه ٔ زعفران ریز شدکه چون زعفران شادی انگیز شد.نظامی (از آنندراج ).
-
روزی ریز
لغتنامه دهخدا
روزی ریز. (نف مرکب ) روزی ریزنده .کسی یا چیزی که روزی مردم از او میرسد : بفر شه که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست .نظامی .
-
ساچمه ریز
لغتنامه دهخدا
ساچمه ریز. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه ساچمه ریزد. صاچمه ریز. رجوع به ساچمه شود.
-
سرخه ریز
لغتنامه دهخدا
سرخه ریز. [ س ُ خ َ ] (اِخ ) دهی جزءدهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . دارای 376 تن سکنه است . آب آن از نهر ساغرچی و چشمه . محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
شالوده ریز
لغتنامه دهخدا
شالوده ریز. [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه شالوده ریزد. آنکه پی افکند. مؤسس . بنیان گذار. بانی .
-
شانه ریز
لغتنامه دهخدا
شانه ریز.[ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) شانه کننده . (ناظم الاطباء).
-
سیل ریز
لغتنامه دهخدا
سیل ریز. [ س َ/ س ِ ] (نف مرکب ) سیل ریزنده . سیل باران : در خانه ٔ سیل ریز منشین سیل آمد سیل ، خیز منشین .نظامی .