کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریدة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ریدة
لغتنامه دهخدا
ریدة. [ رَ دَ ] (ع اِ) مطلب و مراد. حدیث : ان الشیطان یرید ابن آدم بکل ریدة؛ ای مطلب و مراد. هو اسم للارادة واصلها الواو و ذکر هنا للفظة. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (ص ) ریح ریدة؛ باد نرم . (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنند...
-
ریدة
لغتنامه دهخدا
ریدة.[ رَ دَ ] (اِخ ) ریده . شهری است به یمن . || دهی است به صعید. || دو ده اند به حضرموت . || دهی است به قنسرین . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
ریده
لغتنامه دهخدا
ریده . [ دَ /دِ ] (ن مف ، اِ) غایط و نجاست . (ناظم الاطباء). فضله .آنچه که از راه مقعد برآید. (آنندراج ) : می رید از ره گلو خواجه هرچه قی کرد ریده را ماند.باقر کاشی (از آنندراج ).
-
مگس ریده
لغتنامه دهخدا
مگس ریده . [ م َ گ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آلوده شده و چرکین شده به واسطه ٔ مگس . (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
غیاث
لغتنامه دهخدا
غیاث . (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن غیاث عقیلی . از ابن ریدة حدیث شنید. (از تاج العروس ).
-
مذقوط
لغتنامه دهخدا
مذقوط. [ م َ ] (ع ص ) لحم مذقوط؛ گوشت مگس ریده . (منتهی الارب ). گوشتی که مگس بر آن پلیدی کرده باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
-
رادة
لغتنامه دهخدا
رادة. [ دَ ] (ع ص ) (از: رود) امراءةرادة؛ زنی که در خانه ٔ همسایه بسیار آمد و رفت نماید. (منتهی الارب ). رؤدة. || ج ِ رائد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به رائد شود. || ریح رادة؛ باد نرم . ریح ریدة. (منتهی الارب ).
-
جرکانی
لغتنامه دهخدا
جرکانی . [ج َ ] (اِخ ) محمدبن احمد مکنی به ابوالرجاء. یکی از حفاظ مشهور بود. وی از ابوبکر محمدبن ریده و ابوطاهرمحمدبن احمدبن عبدالرحیم کاتب و کسانی که در این طبقه اند، حدیث استماع کرد و در حدود سال 514 هَ . ق . درگذشت . این کلمه منسوب است به جرکان از...
-
یوسف
لغتنامه دهخدا
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن یحیی بن احمدبن یحیی حسنی علوی ، امام زیدی یمانی . از دانشمندان بود و تألیفاتی دارد. در دیه ریدة از بلادحاشد یمن سکنی گزید و به «داعی الی اﷲ» ملقب شد. به صعدة رفت و مدتی بزیست و از آنجا به نجران و از آنجا به صنعا و ذمار و ان...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (ع ص ، اِ) سیل بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگترین سیلها. (قطر المحیط). || کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که هرگاه زده شود در جامه ٔ خود حدث کند. (از قطر المحیط). || گل و لای تُنُک سیاه . ...
-
گروهه
لغتنامه دهخدا
گروهه . [ گ ُ هََ / هَِ ] (اِ)گلوله خواه گلوله ٔ ریسمان باشد و خواه گلوله ٔ توپ وتفنگ و گلوله ٔ بازی و گلوله ٔ خمیر نان و پنبه و گلوله ٔ کمان گروهه و امثال آن و بعربی جلاهق خوانند. (برهان ) (آنندراج ). گلوله ٔ کمان گروهه و امثال آن و بعربی جلاهق خوان...
-
کامخ
لغتنامه دهخدا
کامخ . [ م َ ] (معرب ، اِ) آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). معرب کامه . (منتهی الارب ). مأخوذ از کلمه ٔ فارسی و به معنی آن . (ناظم الاطباء). آنچه با نان بعنوان نان خورش درآمیزند. معرب است . (از المعرب جوالیقی ص 298). نان در...
-
لخلخة
لغتنامه دهخدا
لخلخة. [ ل َ ل َ خ َ ] (ع اِ) خوشبویی است . (منتهی الارب ).معجونی باشد خوشبوی . (مهذب الاسماء). بوی خوشی معروف . طیب معروف . (تاج العروس ). عطری است . بویهای آمیخته . معجون بوی . (زمخشری ). عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص . خوشبویی چند که یکجا ک...