کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ریخ
لغتنامه دهخدا
ریخ . (اِ) فضله (انسان و حیوان ) که آبکی باشد. سرگین . غایط. (فرهنگ فارسی معین ). فضله ٔ انسان و دیگر حیوانات که روان و بطور اسهال دفع شود. (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). فضله ٔ ریق صاحب اسهال . (ازانجمن آرا) (آنندراج ). نجاست . (زمخ...
-
ریخ
لغتنامه دهخدا
ریخ . [ رَ ] (ع اِ) دوری و گشادگی مابین دو ران . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
ریخ
لغتنامه دهخدا
ریخ . [ رَ ] (ع مص ) سست و فروهشته گردیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || فراخ و گشاده گردیدن میان هر دو ران چندان که با هم نپیوندد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
ثلط
لغتنامه دهخدا
ثلط. [ ث َ ] (ع اِ) ریخ پیل و مانندآن . || (مص ) ریخ زدن گاو و اشتر و کودک وجز آن . || سرگین اوکندن . || ثلط کسی را؛ زدن او را به ثلط. آلودن کسی را به ریخ .
-
مثلط
لغتنامه دهخدا
مثلط. [ م َ ل َ ] (ع اِ) مخرج ریخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). محل خروج ریخ پیل . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
-
منثج
لغتنامه دهخدا
منثج . [ م ِ ث َ ] (ع ص ) خرج فلان منثجاً؛ برآمد ریخ زنان . (منتهی الارب ).ریخ زنان برآمد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
ثلد
لغتنامه دهخدا
ثلد. [ ث َ ] (ع مص ) ثلد فیل ؛ ریخ زدن او.
-
یثریط
لغتنامه دهخدا
یثریط. [ی ُ ] (ع فعل ) شتری که پیاپی ریخ زند. (آنندراج ). فعل مضارع از اثراط البعیر یثریط، مانند اهراق الماء یهریق ؛ یعنی پیاپی ریخ می زند آن شتر. (ناظم الاطباء).
-
متز
لغتنامه دهخدا
متز. [ م َ] (ع مص ) پلیدی انداختن و ریخ زدن . متز بسلحه متزا؛پلیدی انداخت و ریخ زد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد).
-
خذراق
لغتنامه دهخدا
خذراق . [ خ ِ ] (ع ص ) بسیار ریخ زننده . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). اسهال دارنده . منه : رجل خذراق ؛ مرد بسیار ریخ زننده . (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
-
ذرملة
لغتنامه دهخدا
ذرملة. [ ذَ م َ ل َ ] (ع مص ) ریخ زدن . سلح . || نان خاکسترآلود از تنور بیرون کردن تا زود پیش مهمان نهند.
-
رخی
لغتنامه دهخدا
رخی . [ رُخ ْ خی ] (ص نسبی ) منسوب است به رُخ ّ، و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ای است در نیشابور. (از انساب سمعانی ).
-
ثرط
لغتنامه دهخدا
ثرط. [ ث َ ] (ع مص ) گولی . گول شدن . || عیب کردن . || ثَلط. سرگین انداختن . ریغ زدن . ریخ زدن . || سریش کردن .
-
ثط
لغتنامه دهخدا
ثط. [ ث َطط ] (ع مص ) ثطط. ثطاطت . ثطوطت . کوسه شدن . || گران شکم شدن . || ریخ زدن .