کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رک گوی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رک گوی
لغتنامه دهخدا
رک گوی . [ رُ ] (نف مرکب ) رک گو. رجوع به رک گو شود.
-
واژههای مشابه
-
رک رک تنگ نمک
لغتنامه دهخدا
رک رک تنگ نمک . [ رُرُ ت َن ْ ن َ م َ ] (اِخ ) ده از دهستان ده پیر بخش حومه ٔ شهرستان آبادان . سکنه ٔ آن 240 تن است . آب آن از چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات وصیفی و لبنیات است . زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
دلبررک رک
لغتنامه دهخدا
دلبررک رک . [ دِ ب َ رُ رُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرابدوره بخش چگنی شهرستان خرم آباد سکنه ٔ آن 420 تن . آب آن از سرابدوره و محصول آن غلات . و حبوب و لبنیات است . ساکنان این ده از طایفه ٔ رک رک هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
رک گفتن
لغتنامه دهخدا
رک گفتن . [ رُ گ ُ ت َ ](مص مرکب ) بی پرده و صریح گفتن چیزهایی را که عادتاًدر پرده و به کنایه گویند. صدع . (یادداشت مؤلف ).
-
رک دان
لغتنامه دهخدا
رک دان . [ رَ ] (اِخ ) دهی ازدهستان کنارک شهرستان چاه بهار. سکنه ٔ آن 150 تن است . محصول عمده ٔ آنجا غلات وخرما و لبنیات . آب آن از باران است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
رک گو
لغتنامه دهخدا
رک گو. [ رُ ] (نف مرکب ) که صریح گوید. که عادت به گفتار صریح دارد. صریح اللهجه . آنکه گفتنی آشکار گوید و پنهان ندارد. آنکه بی پرده سخن گوید. (یادداشت مؤلف ).
-
رک گویی
لغتنامه دهخدا
رک گویی . [ رُ ] (حامص مرکب ) صراحت لهجه . بی پرده و صریح گفتاری . رک گفتن . صدع . (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
گوی
لغتنامه دهخدا
گوی . (نف مرخم ) مرخم و مخفف گوینده .- آفرین گوی ؛ آفرین گوینده : که باد آفریننده ای را سپاس که کرد آفرین گوی را حق شناس . نظامی .- آمین گوی ؛ آمین گوینده . کسی که آمین گوید.- اخترگوی ؛ اخترشمار. منجم .- اذان گوی ؛ مؤذن . بانگ نماز گوینده .- اغر...
-
صریح اللهجة
لغتنامه دهخدا
صریح اللهجة. [ ص َ حُل ْ ل َ ج َ ] (ع ص مرکب ) رک گوی . آنکه سخن بکنایت نگوید بلکه آنچه در دل دارد آشکارا بیان کند. || بی باک در گفتار. رجوع به صریح شود.
-
گویی
لغتنامه دهخدا
گویی . (ص نسبی ) منسوب به گوی . به شکل گوی . چون گوی . از گوی ، یعنی مدور. مانند گوی . (انجمن آرا) (آنندراج ). گرد. (ناظم الاطباء). کروی : سراسر سپهران گویی ، و ویژه و پاکند و مرده نمیشوند و همیشه گردنده اند. (نامه ٔشت مهاباد از انجمن آرا). || (ق ) ب...
-
خنده
لغتنامه دهخدا
خنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِمص ) حالتی که در انسان بواسطه ٔ شعف و خوشحالی و بشاشت پیدا میشود و در آن حالت لب ها و دهان بحرکت می آیند و غالباً این حالت با آواز مخصوصی همراه است . ضحک .مضحکه . (ناظم الاطباء). از «خند» + «ه » (پسوند پدیدآورنده ٔ اسم از فع...
-
ابوعبیدة
لغتنامه دهخدا
ابوعبیدة. [ اَ ع ُ ب َ دَ ] (اِخ ) معمربن مثنی التیمی بالولاء، تیم قریش لاتیم الرباب . نحوی فارسی بصری الملقب به سبخت و بعضی او را مولی بنی عبیداﷲبن معمر التیمی گفته اند. ابن الندیم از ابی العیناء و او از مردی روایت کند که ابوعبیده را گفتند تو همه ٔ ...
-
بازار
لغتنامه دهخدا
بازار. (اِ) در پهلوی واچار (در هوجستان واچار = سوق الاهواز. رجوع شود به خوزستان ) در پارسی باستان آباکاری مرکب از: آبا در سانسکریت سبها . بمعنی محل اجتماع و جزو دوم مصدر کاری ، بمعنی چریدن (دارمستتر، تتبعات ایرانی ج 2 ص 129، 131). گیلکی واچار . (نیز:...