کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رکن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رکن
لغتنامه دهخدا
رکن . [ رُ ] (اِخ ) حجرالاسود. و منه فلمامسحوا الرکن حلوا و المراد المسح و الطواف و السعی و الحلق والا بمجرد مسحه لایحصل الحل . (منتهی الارب ).این برفراز آنکه تو گوییش حاجی است انگار کو به مکه ورکن و صفا شده ست . ناصرخسرو.کعبه ٔ شرف و علم خفیات کتابی...
-
رکن
لغتنامه دهخدا
رکن . [ رُ ] (اِخ ) سیدعاملی بن مشرف الدین حسینی . از منجمان قرن نهم هجری قمری (متولد 800 هَ . ق .). وی کتابی بنام «پنجاه باب سلطانی » و کتابی در باب تقویم بنام «زیج جامع سعیدی » دارد که در آن تاریخ مختصر زیجهای معروف درج شده است . (فرهنگ فارسی معین ...
-
رکن
لغتنامه دهخدا
رکن . [ رُ ] (ع اِ) کرانه ٔ قویتر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جزو اعظم هر شی ٔ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کرانه ٔ هر چیزی . (دهار). ج ، اَرکان و اَرکُن . (المنجد). جانب . (دهار). جانب قوی چیزی . (غیاث اللغات )....
-
رکن
لغتنامه دهخدا
رکن . [رَ ] (ع اِ) کلاکموش . (منتهی الارب ). کلاکموش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || موش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). موش نر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
-
واژههای مشابه
-
طواف رکن
لغتنامه دهخدا
طواف رکن . [ طَ ف ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) طواف الرکن . عبارت از گردش در اطراف خانه ٔ کعبه است در یکی از ایام ماه قربان هفت نوبت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) (درویش ). حاکم سبزوار. وی در سال 778 هَ . ق . به فارس رفت و از شاه شجاع کمک خواست و به کمک او در سال 779هَ . ق . به خراسان برگشت و سبزوار را مسخر کرد و خطبه و سکه بنام وی جاری شد. (از تاریخ مغول ص 476).
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) بکرانی . ابن رفیعالدین . رجوع به رجال حبیب السیر ص 25 و رکن الدین (ابن رفیعالدین کرمانی ) شود.
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) بیبرس بندقداری ، ظاهر، از ممالیک بحری (جلوس : 658 هَ . ق . = 1260 م . وفات : 676 هَ . ق . = 1277 م ). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 71 و 73 شود.
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) سلیمان بن غیاث الدین کیخسرو برادر علاءالدین کیقباد از سلاجقه ٔ روم است . رکن الدین برادر خود را زهر داد و خود نیز در سال 664 هَ . ق . به فرمان اباقاخان مسموم گشت . (از حبیب السیر چ خیام ج ص 540). رجوع به قاموس الاعلا...
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) یا ملک رکن الدین بن تاج الدین . دومین امیر از آل کرت (جلوس : 677 هَ . ق . = 1278 م . - وفات : 682 هَ . ق . = 1283 م .). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تاریخ مغول ص 367 و 368 و 370 و 371 و تاریخ سیستان ص 407 شود.
-
رکن بصری
لغتنامه دهخدا
رکن بصری . [ رُ ن ِ ب َ ] (اِخ ) رکن کعبه که بسوی بصره است و حجر در آن رکن است . (از معجم البلدان ).
-
رکن حطیم
لغتنامه دهخدا
رکن حطیم . [ رُ ن ِ ح َ ](اِخ ) یکی از ارکان کعبه است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). یکی از ارکان کعبه . (ناظم الاطباء) : تیغ بردوش نه و از دی و از دوش مپرس گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم . اسکافی (از بیهقی ص 390).باد میدان توزمحتشمان چون به هنگام...
-
رکن رابع
لغتنامه دهخدا
رکن رابع. [ رُ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) در اصطلاح طریقه ٔ شیخیه ، نامی است که به نائب خاص امام دهند ومعرفت آنان واجب است . (یادداشت مؤلف ).
-
رکن شامی
لغتنامه دهخدا
رکن شامی . [ رُ ن ِ ] (اِخ ) رکن چهارم از ارکان کعبه که بسوی شام و بدانجا منسوب است . (از معجم البلدان ).