کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رَادِّي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
رادی
لغتنامه دهخدا
رادی . (حامص ) جوانمردی . بخشندگی . سخاوت . (غیاث اللغات ) (تاج المصادر بیهقی ) : شاهی که بروز رزم ازرادی زرین نهد او به تیر در پیکان تا کشته ٔ او از آن کفن سازدتا خسته ٔ او از آن کند درمان . رودکی .دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر ...
-
رادی
لغتنامه دهخدا
رادی . (ع ص ، اِ) شیر غرنده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
رادی کردن
لغتنامه دهخدا
رادی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جوانمردی و بخشندگی کردن : آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). رجوع به رادی شود.
-
رادی ناکه
لغتنامه دهخدا
رادی ناکه . [ ک ِ ] (اِ) نام روغنی بدبو با بوئی زننده ... که بعهد داریوش کبیر از محلی بنام آژدریک کا نزدیک شوش از چاه استخراج میکردند و ظاهراً همان نفت بوده است . (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 682).
-
جستوجو در متن
-
راد شدن
لغتنامه دهخدا
راد شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جوانمرد شدن . بخشنده شدن . سخا. سخاوت . (تاج المصادر بیهقی ). رادی .
-
راتا
لغتنامه دهخدا
راتا. (اِ) رادی . دهش . (فرهنگ ایران باستان از اهنودکات یسنا 33 بند 104).
-
سفلگی
لغتنامه دهخدا
سفلگی . [ س ِ ل َ / ل ِ ] (حامص ) خسیسی . مقابل رادی : وگر سفلگی برگزینی و رنج گزینی برین خاک آکنده گنج . فردوسی .چون علم و جهل ودلیری و بددلی و رادی و سفلگی و حلیمی و تندی ... (کشف المحجوب ).هر کرا نعمت و مال آمد و جاه سفلگی رابعهم کلبهم است .خاقانی...
-
راتی
لغتنامه دهخدا
راتی . (حامص ) رادی . رادمردی .در اوستا راتی آمده از مصدر «را» که بمعنی بخشیدن ودادن است . اراتی با حرف نفی «اَ» بمعنی نارادی یا ناجوانمردی و لئامت است . (فرهنگ ایران باستان ص 95).
-
مراداة
لغتنامه دهخدا
مراداة. [م ُ ] (ع مص ) (از «ر د ی ») طلب کردن کسی را و مدارا نمودن با وی . (از منتهی الارب ). مراودة و مداراة. || سنگ اندازی نمودن با قوم . (از منتهی الارب ): رادی عن القوم ؛ رامی عنهم بالحجارة. (اقرب الموارد).
-
بسنده کاری
لغتنامه دهخدا
بسنده کاری . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (حامص مرکب )رضایت و خشنودی . (ناظم الاطباء). || قناعت : وان علم است و شجاعت و پاکیزگی و رادی و راستی و امانت و بسنده کاری ... (ابویعقوب سجستانی ).
-
کریمی
لغتنامه دهخدا
کریمی . [ ک َ ] (حامص ) کریم بودن . حالت و عمل کریم : دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی و رادی و شایستگی . فردوسی .بچشمش همان خاک و هم سیم و زرکریمی بدو یافته زیب و فر. فردوسی .اندرین گیتی بفضل و راد...
-
کریم طبعی
لغتنامه دهخدا
کریم طبعی . [ ک َ طَ ] (حامص مرکب ) کریم نهادی . (فرهنگ فارسی معین ) : درخواستی تو شعرم این آمدت ز رادی اینت کریم طبعی اینت بزرگواری . منوچهری .یک گروه از کریم طبعی خویش مردمی را بجان خریدارند.ناصرخسرو.
-
باددستی
لغتنامه دهخدا
باددستی . [ بادْ، دَ ] (حامص مرکب ) عمل باددست . اتلاف کار. تبذیر. اسراف . (غیاث ) (آنندراج ) : به نیکوئی آگن چو گنج آگنی بدانش پراگن چو بپْراگنی از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت . اسدی .سه چیزآورد پادشاهی بشورکز آن هر سه شه را بو...
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ح ُرْ ری ] (حامص ) آزادی . آزادگی . حریت : ای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچون گلستان شکفته ز سیه شورستان . فرخی .آن پسندیده به رادی و به حری معروف آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور. فرخی .نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ حری آموخته از گوهر...