کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روشندل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
روشندل
لغتنامه دهخدا
روشندل . [ رَ / رُو ش َ دِ ] (ص مرکب ) کسی که خاطر وی صاف باشد و مکدر نبود. (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است . روشن ضمیر. دانا. آگاه . (فرهنگ فارسی معین ). پاکدل . عارف : یکی مرد بد پیر خسرو بنام جوانمرد و روشندل و شادکام . فردوسی .نگه ...
-
جستوجو در متن
-
اخترضمیر
لغتنامه دهخدا
اخترضمیر. [ اَ ت َ ض َ ] (ص مرکب ) کنایه از آدمی روشندل .
-
روشندلی
لغتنامه دهخدا
روشندلی . [ رَ / رُو ش َ دِ ] (حامص مرکب ) صفت روشندل . روشن ضمیری . دانایی . آگاهی . (فرهنگ فارسی معین ) : سکندر که خورشید آفاق بودبه روشندلی در جهان طاق بود. نظامی .بخوبی شد این یک چوبدر منیرچو شمس آن ز روشندلی بی نظیر. نظامی .همتش از غایت روشندلی ...
-
روشن سینه
لغتنامه دهخدا
روشن سینه . [ رَ / رُو ش َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) روشن ضمیر. روشندل : بس روشن سینه ایم اگرچه در دیده ٔ تو سیه گلیمیم .خاقانی .
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س َرْوْ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان ). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی ) : خردمند روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن .فردوسی .
-
لؤلؤ منضود
لغتنامه دهخدا
لؤلؤ منضود. [ ل ُءْ ل ُ ءِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لؤلؤ بر هم نهاده . || مجازاً سخنان نغز و پربها : راوی روشندل از عبارت سعدی ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.سعدی .
-
منضود
لغتنامه دهخدا
منضود. [ م َ ] (ع ص ) رخت برهم نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). برهم نهاده . نضید. (از اقرب الموارد). به نظم درچیده . مرتب روی هم چیده . بر یکدیگر نهاده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و امطرنا علیها حجارة من سجیل منضود . (قرآن 82/11).ک...
-
تندور
لغتنامه دهخدا
تندور. [ ت ُ / ت ُ دَ / دُو ] (اِ) رعد. (برهان ) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج ) (اوبهی ). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری ) : خورد سیلی زند بسیار طنبوردهد تیزی ببازی همچو تندور. طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً).ابواسحاق روشندل تو آنی ...
-
یادگیر
لغتنامه دهخدا
یادگیر. (نف مرکب ) یادگیرنده . تعلیم گیرنده . آموزنده ، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه : جوانان بادانش و یادگیرسزد گر بگیرد کسی جای پیر. فردوسی .بدو گفت دانا شود مرد پیرکه آموزشی باشد و یادگیر. فردوسی .منم پاک فرزند شاه اردشیرسراینده ...
-
کهترنواز
لغتنامه دهخدا
کهترنواز. [ ک ِ ت َ ن َ ] (نف مرکب ) کهترپرور. زیردست نواز. بنده پرور : یکی گفت کای شاه کهترنوازچرا گشتی اکنون چنین دیرساز. فردوسی .چو آمد برِ شاه کهترنوازنوان پیش او رفت و بردش نماز. فردوسی .دگر گفت کای شاه کهترنوازتو را پادشاهی و عمر دراز. فردوسی ....
-
زیب خسرو
لغتنامه دهخدا
زیب خسرو.[ خ ُ رَ ] (اِخ ) شهری که نوشیروان آن را بنا کرد. (از فهرست ولف ). نام شهری است که نوشیروان به صورت انطاکیه ساخت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان بکردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و کاخ و میدان و ...
-
فرزانگی
لغتنامه دهخدا
فرزانگی . [ف َ ن َ / ن ِ ] (حامص ) حکمت . خِرد. خردمندی . عاقلی . بخردی . (یادداشت به خط مؤلف ). در زبان پهلوی فرزانکیه ، از: فرزانک + ئیه که یاء نسبت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : گوی پیشرو نام او خانگی که همتا نبودش به فرزانگی . فردوسی .کجات ...
-
در نجف
لغتنامه دهخدا
در نجف . [ دُرْ رِ ن َ ج َ / دُ رِ ن َ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فارسی حجرالقمر. (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سنگی است سفید و شفاف مانند بلور که در میان آن موهای سیاه معاینه می شود و آن موها را به حضرت علی (ع ) نسبت کنند و تعظیم ن...
-
روشن روان
لغتنامه دهخدا
روشن روان . [ رَ / رُو ش َ رَ ] (ص مرکب ) صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست .(ناظم الاطباء). روشندل . روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف ).که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد : گشادند لب کای سپهر روان جهاندار و باداد و روشن روان . فردوسی .به شادی بر پ...