کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
روان افشاندن
لغتنامه دهخدا
روان افشاندن . [ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) جان افشاندن . فدا کردن روان . جانفشانی کردن : گر مرا دشمن ز من دادی خلاص بر سر دشمن روان افشاندمی . خاقانی .حرمت می را که می گشنیز دیگ عیشهاست بر سر گشنیزه ٔ حصرم روان افشانده اند.خاقانی .
-
روان بخشیدن
لغتنامه دهخدا
روان بخشیدن . [ رَ ب َ دَ ] (مص مرکب ) جان بخشیدن . روح دادن . زنده کردن . احیاء. رجوع به روان بخش و روان بخشی شود.
-
روان برفشاندن
لغتنامه دهخدا
روان برفشاندن . [ رَ ب َ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب )جان فشاندن . رجوع به روان افشاندن شود : همی برفشانم به خیره روان خمیده روانم چو خم کمان .فردوسی .
-
روان بستن
لغتنامه دهخدا
روان بستن . [ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) دل بستن . تعلق خاطرپیدا کردن . علاقه و دلبستگی بهم رساندن : چرا باید این گنج و این آز و رنج روان بستن اندر سرای سپنج .فردوسی .
-
روان داشتن
لغتنامه دهخدا
روان داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) روانه داشتن . فرستادن . ارسال کردن . روانه کردن : پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را... . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نافذ کردن . مجری کردن . انفاذ. تنفیذ : جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرم...
-
روان ریگ
لغتنامه دهخدا
روان ریگ .[ رَ ] (اِ مرکب ) ریگ روان . ریگ رونده : نه بر شخ و ریگش بروید گیازمینش روان ریگ چون توتیا. فردوسی .به رومی سپاهش نشاید شکست نیابد روان ریگ بر کوه دست . فردوسی .و رجوع به ریگ روان شود.
-
روان زردویی
لغتنامه دهخدا
روان زردویی . [ رَ زَ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج واقع در 15هزارگزی غرب پاوه بین تبن و دودان . کوهستانی است و آب و هوایی سرد دارد. دارای 761 تن سکنه است که مذهب تسنن دارند و به کردی و فارسی سخن میگویند. آب آن ازچشمه تأ...
-
روان ساختن
لغتنامه دهخدا
روان ساختن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) روان کردن . روانه کردن . رجوع به روان کردن شود.- روان ساختن کاری ؛ روبراه کردن آن کار. انجام دادن آن کار: بدین رای گشتند یکسر گوان که این کار را زال سازدروان .فردوسی .
-
روان شدن
لغتنامه دهخدا
روان شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . راه افتادن . رفتن . روانه شدن : ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه . فردوسی .و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه ٔ معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ ...
-
روان فشاندن
لغتنامه دهخدا
روان فشاندن . [ رَ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) جان فشاندن . جانفشانی کردن . رجوع به روان افشاندن شود : دشمنان چون بر غمم بخشوده اندبر سر دشمن روان خواهم فشاند.خاقانی .
-
روان کردن
لغتنامه دهخدا
روان کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرستادن . گسیل داشتن . روانه کردن . ارسال کردن : اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).تا ز پ...
-
روان گردانیدن
لغتنامه دهخدا
روان گردانیدن . [ رَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) روان کردن : اِظْعان ؛روان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِماعة؛ روان گردانیدن . (منتهی الارب ). و رجوع به روان کردن شود.
-
روان گردیدن
لغتنامه دهخدا
روان گردیدن . [ رَ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) براه افتادن . رفتن . روان شدن . روان گشتن : و جمله ٔ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ). || جاری شدن . جریان پیدا کردن . روان شدن . روان گشتن : عِزّ؛ روان گردیدن آب .عَمْی...
-
روان گسستن
لغتنامه دهخدا
روان گسستن . [ رَ گ ُ س َس ْ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از جدا شدن روح حیوانی از قالب بود. (آنندراج ) : وقتی که کم شود ز سر سرکشان خردروزی که بگسلد ز تن بیدلان روان ...ظهیر فاریابی (از آنندراج ).
-
روان گشتن
لغتنامه دهخدا
روان گشتن . [ رَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن . براه افتادن . روان شدن . روانه شدن : گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو.همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه . نظامی .و رجوع به روان و روان شدن و ر...