کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رهگذر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رهگذر
لغتنامه دهخدا
رهگذر. [ رَ گ ُ ذَ ] (نف مرکب ) مسافر و سیاح . (ناظم الاطباء). || عابر. کسی که از جایی گذرد. آنکه از جایی عبور کند. (یادداشت مؤلف ). گذرنده ٔ راه . (از انجمن آرا) (از آنندراج ) : گیتی سرای رهگذران است ای پسرزین بهتر است نیز یکی مستقر مرا. ناصرخسرو.ج...
-
واژههای مشابه
-
رهگذر کردن
لغتنامه دهخدا
رهگذر کردن . [ رَ گ ُ ذَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گذر کردن . (یادداشت مؤلف ). عبور کردن . گذشتن : هر آن کس که دانش نیابی برش مکن رهگذرتا زیی بر درش . فردوسی .تو گفتی روی خاقانی است آن طشت که خون دیده بر وی رهگذر کرد.خاقانی .
-
جستوجو در متن
-
پاراه
لغتنامه دهخدا
پاراه . (اِ مرکب ) معبر. رهگذر.
-
آب شیب
لغتنامه دهخدا
آب شیب . (اِ مرکب ) رهگذر آب با شیب بسیار. و خود آن آب را نیز گویند.
-
اوره
لغتنامه دهخدا
اوره . [ اَ رَه ْ ] (اِ مرکب ) رهگذر آب . (اوبهی ). آب راهه .
-
آب راه
لغتنامه دهخدا
آب راه . (اِ مرکب ) رهگذر آب .مجرای آب . نهر. جوی . آب راهه . راه آب . آوره . فرخور.
-
لحسم
لغتنامه دهخدا
لحسم . [ ل ُ س َ ] (ع اِ) رهگذر آب وادی که تنگ باشد. ج ، لحاسم . (منتهی الارب ).
-
مسافرانه
لغتنامه دهخدا
مسافرانه .[ م ُ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مانند مسافر و رهگذر. (ناظم الاطباء). همانند مسافران و رهگذریان .
-
برنج
لغتنامه دهخدا
برنج . [ ب َ رَ ] (اِ) آن باشد که بسبب کوری یا بجهت تاریکی دست خود را بر دیوار یا جائی بمالند تا رهگذر پیدا کنند. (برهان ) (از آنندراج ).
-
بریده
لغتنامه دهخدا
بریده . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) رهگذر و معبر و تنگ و گدار و پایاب . (ناظم الاطباء).
-
بدررو
لغتنامه دهخدا
بدررو. [ ب ِ دَ رُو ] (اِ مرکب ) یک قسم از تنبوشه ٔ آبگذر. (ناظم الاطباء). موری . رهگذر آب . (آنندراج ).
-
ماره
لغتنامه دهخدا
ماره . [ مارْ رَ ] (ع ص ) مارة. تأنیث مارّ. گذرنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رهگذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- حق الماره ؛ حقی که رهگذر بر میوه ٔباغی و جز آن دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح فقهی ) حقی که بموجب آن رهگذر که از جو...
-
عابرسبیل
لغتنامه دهخدا
عابرسبیل . [ ب ِ رِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رهگذر. مسافر. (منتهی الارب ) : ساکن خانه ٔ علوم توئی غیر تو عابر سبیل آمد.خاقانی .