کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رعشة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رعشة
لغتنامه دهخدا
رعشة. [ رَ ش َ ] (ع اِ) عجله . (اقرب الموارد). || رَعشَه ؛ علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رَعشَه یا رَعشِه شود. || (اصطلاح پزشکی ) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعا...
-
رعشة
لغتنامه دهخدا
رعشة. [رَ ش َ ] (ع اِ) رَعشَه . رَعشِه . لرزه . (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب ). رجوع به رعشه شود. || نوع لرزیدن و هیأت آن . (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
رعشه
لغتنامه دهخدا
رعشه . [ رَ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) یا رعشة. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل . (آنندراج ). علتی است که از آن دست آدمی بی ار...
-
رعشه افتادن
لغتنامه دهخدا
رعشه افتادن . [ رَ ش َ / ش ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) لرزه دست دادن . لرزش دست دادن . لرزه عارض شدن . لرزه افتادن بر : همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفیددررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است .صائب (از آنندراج ).
-
رعشه افکندن
لغتنامه دهخدا
رعشه افکندن . [ رَ ش َ / ش ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رعشه انداختن . لرزه انداختن . (یادداشت مؤلف ) : سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکندرعشه چون آب روانش در رگ جان افکند.صائب (از آنندراج ).
-
رعشه دار
لغتنامه دهخدا
رعشه دار. [ رَ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) دارای رعشه . لرزه دار. با رعشه . (یادداشت مؤلف ). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان . (ناظم الاطباء) : ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام .صائب (از آنندراج ).
-
رعشه ناک
لغتنامه دهخدا
رعشه ناک . [ رَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) لرزان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بودمی به دست رعشه ناکم شعله ٔ جواله بود. فطرت (از آنندراج ).|| شبیه به لرزه . (ناظم الاطباء). || آنچه تولید رعشه کند. (فرهنگ فارسی معین )...
-
واژههای همآوا
-
رعشت
لغتنامه دهخدا
رعشت . [ رَ ش َ ] (ع اِ) رعشة. رعشه . لرزه . لرز : از هیبت او در آن ممالک بر دلها رعشت و بر دشمنان دهشت غالب شده بود. (جهانگشای جوینی ).
-
راشت
لغتنامه دهخدا
راشت . (اِخ ) بلده ای باقصای خراسان و آن آخر حدود خراسان باشد. (از معجم البلدان ). قصبه ای است در اقصای خراسان و در 80 فرسنگی ترمذ، که بسبب وقوع این قصبه در بین دوکوه ، حمله ٔ اقوام مغول بکشورهای اسلامی برای غارت ازاینجا شروع شده است ، و فضل بن یحیی ...
-
راشت
لغتنامه دهخدا
راشت . [ ش َ ] (اِ) نوعی از پارچه است که راست نیز گویند. (از دزی ج 1 ص 496).
-
راشة
لغتنامه دهخدا
راشة. [ ش َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث راش . (منتهی الارب ). ناقة راشة؛ ناقه ٔ سست و ضعیف . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به راش و رأش شود.
-
جستوجو در متن
-
رعشت
لغتنامه دهخدا
رعشت . [ رَ ش َ ] (ع اِ) رعشة. رعشه . لرزه . لرز : از هیبت او در آن ممالک بر دلها رعشت و بر دشمنان دهشت غالب شده بود. (جهانگشای جوینی ).