کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رخ گشاده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رخ گشاده
لغتنامه دهخدا
رخ گشاده . [ رُ گ ُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) روی گشاده . بی حجاب . || بمجاز، بشاش . متبسم . خندان . مقابل عبوس : در عطا رخ گشاده شو چو سحرکه بود چون عطیه ٔ دیگر.مکتبی .
-
واژههای مشابه
-
رخ رخ
لغتنامه دهخدا
رخ رخ . [ رَ رَ ] (ص مرکب ) رخنه رخنه . (یادداشت مؤلف ). چاک چاک . ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است : ای کرده دلم غم تو رخ رخ تا چند کنم ز عشق پازخ . عماد شهریاری .تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهرعدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ .سوزنی .
-
رخ رخ
لغتنامه دهخدا
رخ رخ . [ رِ رِ ] (اِ صوت ) رِخ . آواز دندان . (فرهنگ نظام ). ژغ ژغ . و رجوع به رِخ شود.
-
غازه رخ
لغتنامه دهخدا
غازه رخ . [ زَ / زِ رُ ] (ص مرکب ) روی به رنگ غازه : سوزنیم مرد به اندازه ... (شرم مرد)تازه دل و غازه رخ و تازه ...سوزنی .
-
کیوه رخ
لغتنامه دهخدا
کیوه رخ . [ ] (اِخ ) کوهی است که خط سرحدی ایران و ترکیه بدان می گذرد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 41).
-
نیم رخ
لغتنامه دهخدا
نیم رخ . [ رُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تصویر یک چشمی ، چرا که آن نصف چهره را دارد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از نیم رخساره باشد که مصوران تصویر یک چشمی به نگار درمی آرند. (فرهنگ خطی ).تصویر یا عکس که از پهلو نقاشی یا عکاسی شده باشد وفقط نیمی از ص...
-
آب رخ
لغتنامه دهخدا
آب رخ . [ ب ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اعتبار. جاه . آبرو : آب رخ زآب پشت بگریزدکآب پشت آب رویها ریزد. سنائی .در جستن نان آب رخ خویش مریزیددر نار مسوزید روان از پی نان را. سنائی .خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریزکآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند. خاقا...
-
رخ آوردن
لغتنامه دهخدا
رخ آوردن . [ رُوَ دَ ] (مص مرکب ) یا رخ آوردن به . آمدن بسوی چیزی یا کسی و رفتن بسوی چیزی یا کسی . (ناظم الاطباء). روی آوردن . رو کردن . عزیمت کردن . عازم شدن : تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من .فردوسی .
-
رخ افروختن
لغتنامه دهخدا
رخ افروختن . [ رُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به رنگ آوردن رخسار. برافروختن روی : رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به . عارف قزوینی .رجوع به رخ برافروختن شود.
-
رخ برافروختن
لغتنامه دهخدا
رخ برافروختن .[ رُ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رنگ به چهره آوردن . به رنگ آوردن رخسار. رنگ رخساره بگردانیدن بسبب حالتی درونی و آن گاه از شادی و فرح و انبساط باشد و گاه از خشم و غضب و گاه از نازش و فخر به چیزی : ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده ...
-
رخ پوشیدن
لغتنامه دهخدا
رخ پوشیدن . [ رُ دَ ] (مص مرکب ) پنهان کردن روی . در نقاب رفتن . در حجاب شدن . روی نهان کردن به چیزی : خوبرویان چو رخ نمی پوشندعاشقان در طلب نمی کوشند.اوحدی .
-
رخ تابیدن
لغتنامه دهخدا
رخ تابیدن . [ رُ دَ ] (مص مرکب ) روگردان شدن . روی برگرداندن . رو گردانیدن . رو پیچیدن .روی گردان شدن . رخ تافتن . و رجوع به رخ تافتن شود.
-
رخ تافتن
لغتنامه دهخدا
رخ تافتن . [ رُ ت َ ] (مص مرکب ) روی تافتن . روی برتافتن . روی برگرداندن . اعراض کردن : گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ . قطران تبریزی (از جهانگیری ).شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی . نظامی .شرح این کوته کن و رخ زی...
-
رخ خراشیدن
لغتنامه دهخدا
رخ خراشیدن . [ رُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) لطمه زدن . از شدت تأثر و الم خراشیدن چهره : ور عاریتی بازستانند تو رخ رابر عاریتی هیچ بمخراش و بمخروش .ناصرخسرو.