کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رخت شوی خانه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هم رخت
لغتنامه دهخدا
هم رخت . [ هََ رَ ] (ص مرکب ) دو تن که جامه ٔ یکدیگر را پوشند، و به کنایت ، نزدیک و قرین : گاه با دیو داردت هم رخت گاه با شیر داردت همسر.مسعودسعد.
-
رخت افشاندن
لغتنامه دهخدا
رخت افشاندن . [ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . رخت تکان دادن : دلی دارم که چون رخت فنا بر محشر افشاندغبار آرزو خیزد هم از دامان نسیانش .طالب آملی (از آنندراج ).
-
رخت افکندن
لغتنامه دهخدا
رخت افکندن . [ رَ اَ ک َدَ ] (مص مرکب ) کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ). مقیم شدن . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). اقامت گزیدن . سکنی گزیدن...
-
رخت انداختن
لغتنامه دهخدا
رخت انداختن . [ رَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) یا رخت انداختن در جایی . کنایه از اقامت کردن . از حرکت بازایستادن و ماندن . توقف کردن در جایی : گفتی از آن حجره که پرداختندرخت عدم در عدم انداختند. نظامی .سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر مران خر بینداز رخت .(...
-
رخت برچیدن
لغتنامه دهخدا
رخت برچیدن . [ رَ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کوچ کردن و رحلت نمودن . (ناظم الاطباء). || برگرفتن و جمع کردن کالا و متاع به عزم رفتن و ترک محل گفتن : رخت برچید ز سودای من آن عشوه فروش سر بازار دگر می طلبد دانستم .کمال خجندی .
-
رخت برداشتن
لغتنامه دهخدا
رخت برداشتن . [ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) جمع کردن اسباب و اثاث . برداشتن لباس و وسایل : برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم . (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم . (گلستان ). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتن...
-
رخت برگرفتن
لغتنامه دهخدا
رخت برگرفتن . [ رَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) یا رخت برگرفتن از جایی . رفتن . کوچ کردن . رحلت کردن . (یادداشت مؤلف ). استقلال . (منتهی الارب ). سفر کردن : رخت برگیر از این سرای کهن پیش از آن کایدت زمانه فراز.سنایی .
-
رخت برنهادن
لغتنامه دهخدا
رخت برنهادن . [ رَ ب َ ن ِ / ن َ دَ ](مص مرکب ) گرد آوردن و نهادن بنه و اسباب . بمجاز، آماده ٔ سفر و رحلت شدن . آماده ٔ مرگ گشتن : بدو گفت ما برنهادیم رخت تو بگذار تابوت و بردار تخت . فردوسی .بدو گفت ما برنهادیم رخت تو برخیز اکنون بپرداز تخت .فردوسی ...
-
رخت پرداختن
لغتنامه دهخدا
رخت پرداختن . [ رَ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) کوچ کردن . راهی شدن . عزیمت کردن . رحلت کردن . عازم شدن : چو یک مه در آن بادیه تاختنداز او نیز هم رخت پرداختند. نظامی .از آن کوچگه رخت پرداختندسوی کوچگاهی دگر تاختند.نظامی .چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت نهاد اندر...
-
رخت پوشیدن
لغتنامه دهخدا
رخت پوشیدن . [رَ دَ ] (مص مرکب ) لباس پوشیدن . جامه به تن کردن .- امثال :اگر بپوشی رختی نشینی تختی می بینمت به چشم آنوقتی . (یادداشت مؤلف ).
-
رخت خواب
لغتنامه دهخدا
رخت خواب . [ رَ ت ِ خوا / خا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لباس خواب . جامه ٔ خواب . (یادداشت مؤلف ). جامه ای که شب هنگام پوشند. جامه ای که بوقت خواب به تن کنند. جامه که در بستر به بر نمایند.
-
رخت فکندن
لغتنامه دهخدا
رخت فکندن . [ رَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف رخت افکندن . رها کردن و افکندن جامه یا کالا و اسباب و لوازم . || مقیم شدن . ساکن گشتن . اقامت ورزیدن . سکنی گزیدن : بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت روح القدس دلیلش و معراج نردبان . خاقانی .فکندند م...
-
رخت گذاشتن
لغتنامه دهخدا
رخت گذاشتن . [ رَ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) قرار دادن رخت . نهادن رخت . || مردن . (یادداشت مؤلف ).
-
رخت گشودن
لغتنامه دهخدا
رخت گشودن . [رَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) یا رخت گشادن . رخت از تن برون آوردن . لخت شدن . || بنه افکندن . بار انداختن . مقیم شدن بقصد آسایش . اقامت گزیدن : به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشه ٔ سخت .نظامی .
-
رخت نهادن
لغتنامه دهخدا
رخت نهادن . [ رَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . اقامت گزیدن . بار انداختن . (یادداشت مؤلف ) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت . فردوسی .رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه . خاقانی .هر جا که عدل سایه...