کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رحال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رحال
لغتنامه دهخدا
رحال . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 8 تن . آب آن از چشمه . محصولات آن غلات و حبوب و صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
رحال
لغتنامه دهخدا
رحال . [ رَح ْ حا ] (ع ص ) ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن . (آنندراج )(منتهی الارب ). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن . (از اقرب الموارد). || کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از ...
-
رحال
لغتنامه دهخدا
رحال .[ رِ ] (ع اِ) نوعی از فرش و گستردنی . (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن ساخته شود. (از اقرب الموارد). || ج ِ رَحْل . (منتهی الارب ). ج ِ رَحْل . بارها. (حاشیه ٔ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ). ||...
-
واژههای همآوا
-
رهال
لغتنامه دهخدا
رهال . [ رَ ] (اِخ ) دهی است ، مرکز دهستان رهال از بخش حومه ٔ شهرستان خوی . دارای 319 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قطور. محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب و زردآلو و کرچک و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
رهال
لغتنامه دهخدا
رهال . [ رَهَْ ها ] (ع ص ) ظاهراً به معنی سست و خرفت است ، ازرهل به معنی سست و جنبان شدن گوشت بدن : بدان منگر که رهالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب فرکالم .طیان .
-
رهال
لغتنامه دهخدا
رهال .[ رَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای هفتگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، واقع در جنوب باختری بخش . که از شمال به دهستان فرورق ، از جنوب به بکره سنی و حومه ٔ شاهپور، از خاور به بولدیان و از باختر به قطور محدود است . موقع طبیعی آن چنین است : قسمت شم...
-
جستوجو در متن
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی رحال . ملقب به حرارة. محدث است .
-
حسن
لغتنامه دهخدا
حسن . [ ح َ س َ] (اِخ ) ابن رحال مغربی . رجوع به حسن معدانی شود.
-
بنوالرحال
لغتنامه دهخدا
بنوالرحال . [ ب َ نُرْ رِ ] (ع اِ مرکب ) مردمان کثیرالسفر. رحال جمع. (المرصع).
-
فرغب
لغتنامه دهخدا
فرغب . [ ] (اِ) درختی است عظیم که از چوب آن رحال سازند وگویند درخت سازج است و نیز گویند درختی است که به هندوی ساکونه و ساکوان گویند. (فهرست مخزن الادویه ).
-
ابوالقاسم
لغتنامه دهخدا
ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) رحّال . رسول مسعودبن محمودبن سبکتکین نزد علی تکین . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62 شود.
-
ابواسحاق
لغتنامه دهخدا
ابواسحاق . [اَ اِ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمدبن ابراهیم خِدامی . فقیهی حنفی از اعیان اهل ری . و خدام نام کوچه ای است به نیشابور و او برادر ابو بشر خدامی محدث رحال است .
-
عروة
لغتنامه دهخدا
عروة. [ع ُرْ وَ ] (اِخ ) ابن عتبةبن جعفربن کلاب ، مشهور به رحال . سبب شهرتش به رحال ، کثرت مسافرتهایش بنزد ملوک و پادشاهان است . دومین جنگ فِجار مابین دو قبیله ٔ خندف و قیس بسبب قتل او رخ داده است . و گویند که این جنگ دوازده سال پس از درگذشت عبدالمطل...