کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رای برانداختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
همایون رای
لغتنامه دهخدا
همایون رای . [ هَُ ] (ص مرکب ) دارای رای نیک و اندیشه ٔ بلند. نیک اندیش : پاسخش داد کای همایون رای نیک مردی ز بندگان خدای ... نظامی .دختر قیصر همایون رای هم همایون و هم به نام همای .نظامی .
-
یک رای
لغتنامه دهخدا
یک رای . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک رأی .هم رای . با عقیده ٔ واحد. یکدل و یکزبان : از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ یکدل و یک رای باشندو موافق بنده وار.فرخی .
-
آشفته رای
لغتنامه دهخدا
آشفته رای . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه مصمم نتواند شدن . مردد.- آشفته رای شدن ؛ تغییق .
-
آهسته رای
لغتنامه دهخدا
آهسته رای . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) محتاط. باحزم . || دانا. || با رای رزین .
-
تازه رای
لغتنامه دهخدا
تازه رای . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب فکر نو و تازه . صاحب فکر روشن و خوش : مهان را همه چشم بر سوفرای از او گشته شاد و بدو تازه رای .فردوسی .
-
تباه رای
لغتنامه دهخدا
تباه رای . [ ت َ ] (ص مرکب ) تباه خرد. مرد سست عقل . تبه رای .
-
تبه رای
لغتنامه دهخدا
تبه رای . [ ت َ ب َه ْ رَ ] (ص مرکب ) بداندیشه . بدرای . تباه رای . تباه خرد : مغان تبه رای ناشسته روی بدیر آمدند از در و دشت و کوی . (بوستان ).رجوع به تباه و تبه و دیگر ترکیبهای این دو و تباه رای شود.
-
تهی رای
لغتنامه دهخدا
تهی رای . [ ت َ / ت ِ / ت ُ ] (ص مرکب ) عاجز و ناتوان در تدبیر و رای . (ناظم الاطباء).
-
تاریک رای
لغتنامه دهخدا
تاریک رای . (ص مرکب ) رای تاریک . بدفکر. بداندیشه . بدگمان .
-
رای آوردن
لغتنامه دهخدا
رای آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) راه و رسم کاری پیش گرفتن . روی بکاری آوردن . تصمیم به امری گرفتن . بر کاری خاستن و اراده کردن : یک امروز رای پلنگ آوریدز هر سو برانید و جنگ آورید. فردوسی .همی بی من آیین و رای آوریدجهان را به نو کدخدای آورید. فردوسی ....
-
رای افکندن
لغتنامه دهخدا
رای افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تصمیم گرفتن . اراده کردن . آهنگ کردن . مصمم شدن : شه به تأدیب شان چو رای افکندسر هر دو بزیر پای افکند.نظامی .
-
رای اوفتادن
لغتنامه دهخدا
رای اوفتادن . [ دَ ] (مص مرکب ) رای افتادن . رای فتادن . رجوع به رای افتادن شود. || صاحب ارمغان آصفی رای افتادن را بمعنی راه افتادن و آغاز حرکت کردن و به راهپیمایی پرداختن آورده است و شعر ذیل را از نظامی شاهد آورده ، اما گمان میرود که تصحیف راه اوفتا...
-
رای جستن
لغتنامه دهخدا
رای جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) استصواب . استشارت . نظر خواستن . مشورت خواستن . طلب اظهار نظر : چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست . نظامی . || اظهار نظر کردن . اظهار عقیده کردن . بیان نظریه و عقیده کردن : خلاف رای سلطان رای جستن ب...
-
رای خواستن
لغتنامه دهخدا
رای خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) طلب اظهار نظر. درخواست اظهار عقیده : و با یحیی بگفت و رای خواست یحیی گفت علی مردی جبار و ستمکار است و فرمان خداوند راست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). و به وزیر [ خواجه احمد عبدالصمد ] در این معنی نبشته آمد و ر...
-
رای دادن
لغتنامه دهخدا
رای دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) اظهار عقیده و رای کردن . (فرهنگ غفاری ). رأی دادن . رجوع به رأی دادن شود. || حکم کردن . (ناظم الاطباء). قضا کردن . فتوی دادن . (ناظم الاطباء).