کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
راسی راسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
راست راستی
لغتنامه دهخدا
راست راستی . (ق مرکب ) واقعاً. بحقیقت . و در تداول عامه راس راسی تلفظ کنند.
-
راسعنی
لغتنامه دهخدا
راسعنی . [ ع ِ ] (ص نسبی ) منسوب به راس عین . (یادداشت مؤلف ). راسی . رجوع به این کلمه شود.
-
وادع
لغتنامه دهخدا
وادع . [ دِ ] (اِخ ) ابن اسود راسی محدث است . (منتهی الارب ). صاحب تاج العروس این کلمه را «وداع بن الاسودالراسبی » ضبط کرده است واصح بنظر میرسد. رجوع به وادع بن الاسود الراسبی شود.
-
راسیة
لغتنامه دهخدا
راسیة. [ ی َ ] (ع ص ) کوه استوار. (دهار). مؤنث راسی . رجوع براسیات و رواسی شود.- قدر راسیة ؛ دیگ بزرگ که همواره جهة کلانی بر یکجای بماند. ج ، رواسی ، راسیات . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
قنطورس
لغتنامه دهخدا
قنطورس . [ ق ِ رِ ] (اِخ ) نام صورتی از صور فلکیه از ناحیه ٔ جنوبی و آن را بر مثال حیوانی توهم کنند مرکب از اسپی و مردی و بر پای راست او ستاره ای روشن از قدر اول موسوم به رجل قنطورس و صورت راسی و هفت کوکب است روشن . (از جهان دانش ).
-
راس عین
لغتنامه دهخدا
راس عین . [ س ُ ع َ ] (اِخ )نام شهری به دریابکر. و نسب بدان ، راسعنی باشد. (یادداشت مؤلف ). نام شهری به دیاربکر و نسبت بدان راسی باشد. (انساب سمعانی ص 243). رجوع به مراصدالاطلاع ص 184 و رأس عین و رأس العین شود. و در حومه ٔ اردبیل چشمه ای بنام سرعی...
-
طفاوی
لغتنامه دهخدا
طفاوی . [ طُ وی ی ] (اِخ ) ابوالمهلب هدیم بن عثمان بن عیسی بن هدیم بن عتیق طفاوی . از مردم بصره بوده است . اواز بندام بن مسکین و عبادةبن زادان و ابوهلال راسی و حمادبن سلمة و قاسم بن فضل حدانی و عبدالعزیزبن مسلم روایت دارد و ابوزرعه و ابوحاتم رازیان و...
-
بیخ آور
لغتنامه دهخدا
بیخ آور. [ وَ ] (ص مرکب ) با ریشه ٔ بسیار. بزرگ بیخ . راسی . راسیة. اصیل کلان بیخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه . (ناظم الاطباء) : درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد.(سندبادنامه ص 119). از غزارت و غلبه ٔ آن سنگ گر...
-
ابوعبدا
لغتنامه دهخدا
ابوعبدا. [ اَ ع َ دِ ل ل ] (اِخ ) محمدبن سلیمان شاطبی . معروف به ابن ابی الربیع معافری . نزیل اسکندریه . یکی از شیوخ عرفان . جامع علوم ظاهر و باطن در مائه ٔ هفتم . از مردم شاطبه ٔ اندلس . او مردی ورع و زاهد و منقطع بود و در مسقطالرأس خویش قرآن با قر...
-
شعب
لغتنامه دهخدا
شعب . [ ش ِ ] (ع اِ) راه در کوه . ج ، شِعاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راهی که در کوه باشد. (غیاث اللغات ). غار. (غیاث اللغات ) . دَرِ کوه . (دهار) (مهذب الاسماء). در غاله . (زمخشری ) : آشیانه گرفتند برشقی راسخ و شع...
-
شق
لغتنامه دهخدا
شق . [ ش َق ق ] (ع اِ) کفتگی . (منتهی الارب ). کفتگی و ترک . ج ، شُقوق . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شکاف و چاک و رخنه و درز. (ناظم الاطباء). شکاف . و در فارسی با لفظ خوردن و زدن مستعمل . (آنندراج ). شکاف . (غیاث ). چاک . کفتگی . شاید معرب از ش...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن ابی ربیعة ذی الرمحین ، ابن مغیرةبن عبدالّله بن عمروبن مخزوم مخزومی قرشی . ملقب به قباع . پدر او موسوم به بجیر بود و پیغمبر (ص ) او را عبداﷲ نامید و عبداﷲ از دست ابی بکر و عثمان عمل یمن یافته بود و مادرحارث دختر ابرهه ...
-
ابوعبیدة
لغتنامه دهخدا
ابوعبیدة. [ اَ ع ُ ب َ دَ ] (اِخ ) معمربن مثنی التیمی بالولاء، تیم قریش لاتیم الرباب . نحوی فارسی بصری الملقب به سبخت و بعضی او را مولی بنی عبیداﷲبن معمر التیمی گفته اند. ابن الندیم از ابی العیناء و او از مردی روایت کند که ابوعبیده را گفتند تو همه ٔ ...
-
در
لغتنامه دهخدا
در. [ دَ ] (حرف اضافه ) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی ، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی . کلمه ٔ ارتباطست به معنی درون ، میان ، در میان ، فی و مابین . (ناظم الاطباء). به معنی فی عربی است . (از آنندراج ). به معنی جوف است و درون...
-
قلم
لغتنامه دهخدا
قلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است .- قلم شدن ؛ دو نیمه شدن . قطع شدن . شکسته شدن . از یکدیگر ج...