کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رازش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
بر روز افتادن راز
لغتنامه دهخدا
بر روز افتادن راز. [ ب َاُ دَ ن ِ ] (مص مرکب ) بر روی روز افتادن راز. کنایه از بسیار ظاهر و آشکار شدن . (آنندراج ) : گرچه این گریه ٔ خونی بشب انداخته ای عاشق آن نیست که بر روز نیفتد رازش .فیضی (از آنندراج ).
-
راز داشتن
لغتنامه دهخدا
راز داشتن . [ ت َ] (مص مرکب ) داشتن سرّ. دارا بودن راز : هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار. سوزنی .هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید. سوزنی .- راز داشتن چیزی از کسی ؛ پنهان کردن آن ...
-
سرافیل
لغتنامه دهخدا
سرافیل . [ س َ ] (اِخ ) نام فرشته ای است که مقرب خداست و حامل صور. (آنندراج ) (غیاث ). مخفف اسرافیل : سرافیل را دید صوری بدست برافراخته سر ز جای نشست . فردوسی .سرافیل هم رازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است . اسدی .آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش...
-
درآموزاندن
لغتنامه دهخدا
درآموزاندن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) درآموختن . آموختن . آموزاندن . فرادادن . یاد دادن . تعلیم : اکنون آن مناحیس زایل می شود، من او را قبول کنم و جمله علوم در آموزم . (سندبادنامه ص 46).پس آنگه گفت کاین آواز دلسوزچه آواز است رازش در من آموز. نظامی .تشریح...
-
اطلاع
لغتنامه دهخدا
اطلاع . [ اِ] (ع مص ) اطلاع ستاره و خورشید؛ پدید آمدن آن . (از اقرب الموارد). اطلاع ستاره ؛ طلوع کردن آن . (از متن اللغة). || قی کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). اطلاع مرد؛ قی کردن وی . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). قی کردن آدمی . (آنندراج )...
-
گدازنده
لغتنامه دهخدا
گدازنده . [ گ ُ زَ دَ / دِ ] (نف ) ذوب کننده . حل کننده . آب کننده : صُهر؛ گدازنده ٔ پیه . جَمول ؛ گدازنده ٔ پیه . (منتهی الارب ). گدازنده ٔ طلا و مثل آن . (ترجمان القرآن ). صائغ. مذیب . || آب شونده . ذوب شونده . مجازاً لاغرشونده (از غم ) : که کامت ب...
-
آشکاره
لغتنامه دهخدا
آشکاره . [ ش ْ / ش ِ رَ / رِ ] (ص ، ق ، اِ)آشکار. آشکارا. پدید. هویدا. پیدا. ظاهر. معلوم : و سختی بعالم آشکاره گشت . (تاریخ سیستان ).گل عاشق شه است و چو دیدار او بدیدگشت آشکاره از دل راز نهان گل . مسعودسعد.فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان چون راه گن...
-
باده خوردن
لغتنامه دهخدا
باده خوردن . [ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب ) می خوردن . شراب خوردن . می گساردن : روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور.یکی جشن کرد آن شب و باده خوردسده نام آن جشن فرخنده کرد. فردوسی .سر تخت ایران ابی شهریارمرا باده خوردن ن...
-
پژوهش کردن
لغتنامه دهخدا
پژوهش کردن . [ پ ِ / پ َ هَِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پژوهیدن . جویا شدن . پی جوئی کردن . بازجوئی کردن . بازجستن . جستجو کردن . تفحص کردن . تجسس کردن . تحقیق کردن . کاویدن . استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش : ز هر کشوری گرد کن مهتران از اخترشناسان و افسونگران س...
-
برملا
لغتنامه دهخدا
برملا. [ ب َم َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آشکار و ظاهر و هویدا. (آنندراج ). بطور آشکار و بی پرده و در نظر همه . (ناظم الاطباء). علناً : بخواندم برملا و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان . (تاریخ بیهقی ص 644). برملا ازخوارزمشاه شکایت کرده سخنان ناملایم گف...
-
راز
لغتنامه دهخدا
راز. (اِ) نهانی . سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت . (فرهنگ نظام ) : مرا با تو بدین باب تاب نیست که توراز به از من به سر بری . رودکی .به هر نیک و بد هر دوان یک منش براز اندرون هر دوان یک ک...
-
نی
لغتنامه دهخدا
نی . (شبه فعل ) نیست . مخفف نیست . صورتی از نیست . (یادداشت مؤلف ) : آه و دریغا که خردمند راباشد فرزند و خردمند نی ورچه ادب دارد و دانش پدرحاصل میراث به فرزند نی . رودکی .مر او را خرد نی و تیمار نی به شوخیش اندر جهان یار نی . بوشکور.سرد است روزگار و...
-
ناپدید
لغتنامه دهخدا
ناپدید. [ پ َ ] (ص مرکب ) ناپیدا. (آنندراج ). پیدا نشده . (ناظم الاطباء). نهفته . پنهان . خفی . غیربارز. ناپدیدار. نامشهود. غایب : پدید تنبل او ناپدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب . رودکی .که اکنون شما را بدین برزکوه بباید بدن ناپدید از گر...
-
روان شدن
لغتنامه دهخدا
روان شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . راه افتادن . رفتن . روانه شدن : ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه . فردوسی .و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه ٔ معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ ...
-
زال
لغتنامه دهخدا
زال . (ص ، اِ) پیر فرتوت سفیدموی باشد. (برهان قاطع). و اکثر بر زن پیر اطلاق کنند. (آنندراج ). فرتوت و پیر سخت هرم بود. (فرهنگ اوبهی ) : شیخ و فانی و یفن هم ّ و هرم پیر است و زال حیزبون ، شهله ، عجوزه دردبیس و شهبره . (نصاب ).زن پیر فرتوت سفیدموی و مر...