کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رأی یکصدا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِ) نوعی ماهی است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 170).
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی مشهد - زاهدان . این ده در دامنه ٔ کوه قرار گرفته است و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 117 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میش...
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (ع اِ) ج ِ رایت . (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.
-
رأی
لغتنامه دهخدا
رأی . [ رَءْی ْ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود. || اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). جگاره . جلکاره . پنداشتی . (ناظم الاطباء).- رأی ثاقب ؛ تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت ...
-
رأی
لغتنامه دهخدا
رأی . [ رَءْی ْ ] (ع مص ) دیدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). دیدن با چشم . (از المنجد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). حاصل مصدر است از رؤیا. (از دزی ج 1 ص 496). و رجوع به رأی و رؤیة و رئیان و رأیة شود. || دیدن با عقل . (از الم...
-
کافی رای
لغتنامه دهخدا
کافی رای . (ص مرکب ) خردمند. تیزرای . بسنده رای . صائب رأی . تیزنظر : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293). اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب . (سندبادنامه ص 308).
-
نکوهیده رای
لغتنامه دهخدا
نکوهیده رای . [ ن ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه رای او مستحق ملامت و نکوهیدن بود. (آنندراج ). کسی که در مشورت و کنگاش رای و اندیشه ٔ وی پسندیده نباشد و رد کرده شده باشد و سزاوار نکوهش بود. (ناظم الاطباء) : ملک را دل رفته آمد به جای بخندید و گفت ای نکوهی...
-
نیک رای
لغتنامه دهخدا
نیک رای . (اِخ ) لقب قباد برادر بلاش گرانمایه پادشاه ساسانی است . (یادداشت مؤلف از مفاتیح ).
-
نیک رای
لغتنامه دهخدا
نیک رای . (ص مرکب ) کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد. (ناظم الاطباء). نیک اندیشه . (فرهنگ فارسی معین ) : چه گفت آن گرانمایه ٔ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای . فردوسی .بسی رای زن موبد نیک رای پژوهید و آورد باری به جای . فردوسی .همی کو...
-
سبک رای
لغتنامه دهخدا
سبک رای . [ س َ ب ُ] (ص مرکب ) کم عقل . بی خرد. احمق . نادان : برگردد بخت از آن سبک رای کَافزون ز گلیم خود کشد پای .نظامی .
-
سلیم رای
لغتنامه دهخدا
سلیم رای . [ س َ ] (ص مرکب ) درست اندیشنده : در بخت چو من سلیم رایی شایستی اگر بدی وفایی .نظامی .
-
شوریده رای
لغتنامه دهخدا
شوریده رای . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) دیوانه . مجنون . (از ناظم الاطباء). گم کرده خرد : کشنده دو سرهنگ شوریده رای بنزد سکندر گرفتند جای . نظامی . || با رأی ناصواب : چه جای است این که بس دلگیر جای است که زد رایت که بس شوریده رای است . نظامی .پریشان خاطر...
-
شوم رای
لغتنامه دهخدا
شوم رای . (ص مرکب )که رای و نظر نحس و بد دارد. بداندیشه : مستهان و خوار گشتند از فتن از وزیر شوم رای و شوم فن .مولوی .
-
عالی رأی
لغتنامه دهخدا
عالی رأی . [ رَءْی ْ ] (ص مرکب ) آنکه او را رأی ثاقب باشد.
-
وارونه رای
لغتنامه دهخدا
وارونه رای . [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) بدنیت . بداندیشنده . معکوس اندیشه . بدرای : تو دانی که جمشید وارونه رای به کین است از ما و هم از خدای .فردوسی .