کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رأی و فتوا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِ) نوعی ماهی است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 170).
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (ع اِ) ج ِ رایت . (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.
-
کثیف رای
لغتنامه دهخدا
کثیف رای . [ ک َ ] (ص مرکب ) درشت رای . سخت رای . غلیظرای : الحق کثیف رایی ، گرچه لطیف جایی یک تا بر آن کسی کز طفلی بود دوتایی .خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ).
-
نیک رای
لغتنامه دهخدا
نیک رای . (اِخ ) لقب قباد برادر بلاش گرانمایه پادشاه ساسانی است . (یادداشت مؤلف از مفاتیح ).
-
سبک رای
لغتنامه دهخدا
سبک رای . [ س َ ب ُ] (ص مرکب ) کم عقل . بی خرد. احمق . نادان : برگردد بخت از آن سبک رای کَافزون ز گلیم خود کشد پای .نظامی .
-
سلیم رای
لغتنامه دهخدا
سلیم رای . [ س َ ] (ص مرکب ) درست اندیشنده : در بخت چو من سلیم رایی شایستی اگر بدی وفایی .نظامی .
-
عالی رأی
لغتنامه دهخدا
عالی رأی . [ رَءْی ْ ] (ص مرکب ) آنکه او را رأی ثاقب باشد.
-
آشفته رای
لغتنامه دهخدا
آشفته رای . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه مصمم نتواند شدن . مردد.- آشفته رای شدن ؛ تغییق .
-
آهسته رای
لغتنامه دهخدا
آهسته رای . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) محتاط. باحزم . || دانا. || با رای رزین .
-
تباه رای
لغتنامه دهخدا
تباه رای . [ ت َ ] (ص مرکب ) تباه خرد. مرد سست عقل . تبه رای .
-
تاریک رای
لغتنامه دهخدا
تاریک رای . (ص مرکب ) رای تاریک . بدفکر. بداندیشه . بدگمان .
-
رای افکندن
لغتنامه دهخدا
رای افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تصمیم گرفتن . اراده کردن . آهنگ کردن . مصمم شدن : شه به تأدیب شان چو رای افکندسر هر دو بزیر پای افکند.نظامی .
-
رای انداختن
لغتنامه دهخدا
رای انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رای برانداختن . اظهار عقیده کردن . رجوع به رای برانداختن شود.
-
رای برانداختن
لغتنامه دهخدا
رای برانداختن . [ ب َ اَ ت َ ](مص مرکب ) اظهار عقیده کردن . نظر دادن . رای زدن . اظهار نظر کردن . نظر دادن . راهنمائی کردن : برانداز رایی که یاری دهدازین وحشتم رستگاری دهد. نظامی .دگرگونه دانا برانداخت رای که سیماب دارد در آن آب جای .نظامی .
-
رای فتادن
لغتنامه دهخدا
رای فتادن . [ ف ِ / ف ُ دَ ] (مص مرکب ل )رای افتادن . رای کردن . عطف توجه کردن . علاقه مند شدن بکسی . نظر بکسی کردن . منظور نظر افتادن : شهان پیشین فر همای بردندی زبهر فال به هر کس که شان فتادی رای . فرخی .رجوع به رای اوفتادن شود.