کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رءیس دسته صد نفر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دسته بستن
لغتنامه دهخدا
دسته بستن . [ دَ ت َ / ت ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) گرد کردن . فراهم آوردن . مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره . گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را : زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش در...
-
قتل عام
لغتنامه دهخدا
قتل عام . [ ق َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) کشتن دسته جمعی . کشتن جماعت . کشتار دسته جمعی حیوانات از انسان و جز آن . (آنندراج ) : گلگونه ٔ تو خونی صد باغ وگلشن است گردید قتل عام که رنگ تو آل شد.محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
سانتوریو
لغتنامه دهخدا
سانتوریو. [ی ُ ] (اِخ ) لقب فرماندهان دسته های صد نفری سپاه روم است و حقوق ایشان دو برابر حقوق افراد سپاه بود. (تاریخ تمدن قدیم ایران ).
-
یوزباشی
لغتنامه دهخدا
یوزباشی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) کلمه ٔ ترکی است (از: یوز، صد + باش ، رئیس و سر + ی ) و معنی ترکیبی آن سردار و رئیس صد نفر است . رئیس صد تن . قائد صده . (یادداشت مؤلف ). سردار صد کس . (آنندراج ) : در زمان شاه عباس ماضی صد نفر از غلامان گرجی سفید...
-
کتیبة
لغتنامه دهخدا
کتیبة. [ ک َ ب َ ] (ع اِ) جیش و به قولی دسته ای از آن که گرد آمده باشند و به قولی گروه اسبان گرد آمده و به قولی گروه اسبان غارت کنندگان از صد تا هزار. (از اقرب الموارد). لشکر یا گروه اسبان گرد آمده یا گروه اسبان غارت کنندگان از صد تا هزار. (منتهی الا...
-
چاقو
لغتنامه دهخدا
چاقو. (اِ) چقو. (آنندراج ). آلت بریدن چیزها که دارای دسته و تیغه است و تیغه اش تاه شده در میان دسته جا میگیرد. (نظام ). کارد کوچک که غالباًتیغه ٔ آن به دسته تا می شود. (ناظم الاطباء). نوعی از کارد و مانند به استره و سرش در شکم میباشد. (آنندراج ). قلم...
-
سرایا
لغتنامه دهخدا
سرایا. [ س َ ] (ع اِ) ج ِ سَریّة، بمعنی پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سه صد یا چهارصد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) : پس از آن معاویه سرایا را به عراق فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 292).
-
دسته
لغتنامه دهخدا
دسته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج ). || دستینه . خط نوشته . دستخط : گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته . کسائی .و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی...
-
زبیل
لغتنامه دهخدا
زبیل . [ زِب ْ بی ] (ع اِ) کدوی خشک میان تهی کرده که زنان در وی پنبه و جز آن نهند. مرادف زَبیل بدین معنی . انبان یا خنور. (از منتهی الارب ). بمعنی زَبیل است . (از آنندراج ). سبد یا انبان یاظرفیست . (ترجمه ٔ قاموس ). سبد یا انبان یا یک نوع ظرف است . ج...
-
داغ بستن
لغتنامه دهخدا
داغ بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) داغدار کردن . نشان داغ در او پدید آوردن : بدل صد داغم از هر تار کاکل میتوان بستن باین تار محبت دسته ٔ گل میتوان بستن .مفیدبلخی .
-
هادروم
لغتنامه دهخدا
هادروم . [ رُم ْ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح گیاه شناسی ) مؤلف کتاب گیاه شناسی آرد: اولین قسمتی که بیش از سایر قسمت های استوانه ٔ مرکزی جلب نظر مینماید وجود هادروم یا کسیلم میباشد که دسته های چوبی ریشه را تشکیل می دهد. اگر مقطع عرضی ریشه ٔ زنبق را تحت ...
-
کلیس تنس
لغتنامه دهخدا
کلیس تنس . [ ک ِ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) از اهالی آتن و جد پریکلس بود که در سال 510 ق . م . به مقام آرخنی نایل شد و در قوانین سلن به صلاح حکومت عامه تغییراتی پدید آورد و صد نفر برعده ٔ اعضای سنا بیفزود. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ).
-
دارابی
لغتنامه دهخدا
دارابی . (اِخ ) دهی از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز. چهل هزارگزی جنوب باختر سقز. یازده هزارگزی شمال شوسه ٔ سقز به بانه . کوهستانی . سردسیر. سکنه ٔ آنجا صد و پنجاه نفر. آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، لبنیات ، توتون . شغل اهالی زراعت و گله داری ...
-
مؤتفکة
لغتنامه دهخدا
مؤتفکة. [ م ُءْ ت َ ف ِ ک َ ] (اِخ ) نام هر یک از شهرهای لوط. ج ، مؤتفکات . (یادداشت مؤلف ): گویند در نزدیکی سلمیة بوده در شام ؛ با اهالی اش یکجا سرنگون شد. فقط صد تن جان به سلامت بردند. صد خانه برای آن صد نفر ساختند و آن حوزه را سلم مأته نام داد...
-
آفتاب گیر
لغتنامه دهخدا
آفتاب گیر. (نف مرکب ) آنجا که هر روز آفتاب در آن تابد. || (اِ مرکب ) سایبان . چتر. سپر با دسته که بر سر پادشاهان چون سایبان داشتندی : ز روی قدر جز آن آفتاب گیر که زدتپانچه بر رخ خورشید ساعتی صد بار؟بدیعی سمرقندی .